• 1404 چهارشنبه 25 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6092 -
  • 1404 سه‌شنبه 24 تير

نگاهي به داستان «نقاش اسب سفيد» از مجموعه داستان «زمين جاي ماندن نيست»

سختي واقعيت و نرماي خيال

نسيم خليلي

«بچه‌ها قسم مي‌خورند، ديده‌اند هر وقت خانم ياوري «نقاش» كه جادوگر سفيد صدايش مي‌زنند، از پله‌ها بالا مي‌رود، اسب سفيد بالداري از توي جيب‌هايش درمي‌آيد و مي‌رود توي خانه‌اش كه حتي همين اسب سفيد بالدار وقتي امروز صبح خانم ياوري فراموش كرده كيفش را از روي نيمكت پارك بردارد، از توي كيف درآمده و با بال‌هاي گشوده دنبال سرش رفته است. مي‌گفتند اسب سفيد بالدارش مي‌تواند هم بزرگ بشود قد ساختمان و هم خيلي كوچك اندازه يك موش.» داستان «نقاش اسب سفيد»، در مجموعه داستان «زمين جاي ماندن نيست» شقايق دهقان‌نيري، با اين مطلع تاثيرگذار و خيال‌انگيز آغاز مي‌شود تا نويد بدهد كه نقاشي در اين داستان در لفافي ابريشمين از خيال و رويا قرار است، توصيف بشود. روايت درباره همسايگي و رفاقت راوي با يك زن نقاش خوشفكر است؛ خانم ياوري كه «گاهي وقت‌ها يك گوشه از پارك باغ ملي يزد زير درخت‌هاي كهن و سر به فلك كشيده كه نور خورشيد از لابه‌لاي چتر سبزشان عبور مي‌كند و روي نيمكت‌هاي چوبي و سبزه‌ها و شمشادها را خطي زرد و پرنور مي‌كشد، مي‌نشيند و پا روي پا مي‌اندازد؛ يك دسته كاغذ و مداد دست مي‌گيرد و نقاشي مي‌كند.» نقاش زني ميانسال است كه «صورتي گرد و لب‌هايي كلفت و ماتيك‌زده و چشم‌هاي درشت و كشيده، افتاده رو به پايين دارد. زير پلك‌هايش پف كرده و چين و چروك‌هايي دويده توي چهره‌اش، اما نه آنقدر كه خيلي محسوس باشد. نوعي پختگي و نبوغ در پشت آن نگاه‌هاي جدي‌اش دارد. تميز و شيك و شسته‌رفته و خوش‌سليقه است» و راوي قصه كه زن جوان غمگيني است مطلقه كه با بچه‌هاي خيال‌پردازش، در همسايگي خانم ياوري يا همان توران خانم قصه زندگي مي‌كند، معتقد است نقاش اسب سفيد، «با لباس‌هاي مد روز و آرايش ملايم در عين حال قشنگش» دل همه را مي‌برد هر چند كه مهم‌تر از ظاهر، باطن و جهان‌بيني هنري خانم ياوري است كه اين قصه را ويژه مي‌كند. راوي قصه توي زيرزمين خانه خانم ياوري زندگي مي‌كند و در مواجهه با خانه خانم ياوري مي‌گويد: «خانه دوبرابر زيرزميني است كه تويش زندگي مي‌كنيم. ديوارهايش پر از تابلوهاي نقاشي است. در هر كدام انگار جهاني ناديدني و نامكشوف در انبوهي از رنگ‌هاي گرم و سرد پنهان شده. تصاويري عجيب و غريب.» نقاشي‌هايي كه خانم ياوري مي‌گويد: «اينا همه لذت زندگي منن. واسه همين خيلي احساس خوشبختي مي‌كنم...» و وقتي زن جوان مي‌گويد كه خوشبختي را نمي‌شناسد، از كسوت نقاش به روانشناس نكته‌بين و ژرفانگري تبديل مي‌شود كه سعي مي‌كند زن جوان را راهنمايي كند: «خوشبختي از نگاه من يعني شكوفا شدن استعدادا. تفاوت آدم‌ها از همين جا شروع ميشه دخترجون. يه جور خوشبختي كه هيچ كس نداره. نميتونه دركش كنه. هنر واقعي اونه كه هيچ كسي نتونه داشته باشدش، پس بگرد ببين هنر واقعي خودت و بچه‌هات چيه. من اينا رو هميشه به شاگردامم گفتم و ميگم، خوشبختي رو بايد ساخت.» و اين خانم ياوري كم‌كم چنان با بچه‌هاي زن جوان الفت پيدا مي‌كند كه سوژه‌هاي بعضي از نقاشي‌هايش هم از ذهن و خيال آنها، نيما و نيلو، مي‌آيد مثلا همان اسب بالدار سفيد: «كدومتون به خانم ياوري در مورد موجود بالدارتون گفتين؟» به هر حال بچه‌ها شاگردان كوچك مكتب خانم ياوري‌اند. او شاگران زيادي دارد، دختر و پسر و توي حياط خانه با آنها نقاشي مي‌كشد. «بين او و شاگردهايش يك نوع عشق و مودت بي‌پايان» وجود دارد، «يك بار مي‌گفت: «درسته ازدواج نكردم، اما اينا مثل بچه‌هامن» و بعدها با اصرار زن جوان نقاشي ياد دادن به نيما و نيلو را هم قبول مي‌كند، آن هم بدون شهريه. كلاس نقاشي خانم ياوري براي بچه‌ها فقط كلاس تئوري نيست او بچه‌ها را به دنياي خيال و قصه مي‌برد، تخيلاتشان را بارورتر مي‌كند و به اسب بالدار توي فكرشان هستي و هويت هنري مي‌بخشايد: «مي‌دانم گاهي براي بچه‌ها قصه مي‌گويد، چون شب‌ها ديگر خيلي دنبال قصه‌هاي من نيستند. همه فكر و ذهنشان قصه‌هاي جادوگر سفيدشان است. جادوگر سفيدي كه به همه آدم‌ها و گياهان و حيوانات مهرباني و كمك مي‌كند.» خانم ياوري اسب سفيد را در ذهن و نقاشي‌هاي بچه‌ها هستي داده تا تباهي دنيا را در سفيدي او فراموش كنند، حتي كمك كرده پدرشان را كه هرگز نديده‌اند و ظاهرا معتاد بوده و مرده است، در وجود اسب سفيد به راستي پيدا كنند. 
هر چند كه اسب بالدار سفيد اولش از ذهن زن جوان تراوش كرده بود، اما نشاندنش در نقاشي‌ها و باور كردنش فقط به يمن معرفت‌شناسي هنري خانم ياوري در ذهن بچه‌ها پر و بال گرفته بود. او فانتزي ذهن بچه‌ها را پرورش داده بود، حتي بعد از اينكه زن جوان قيد قصه و خيال را زده بود و به بچه‌ها گفته بود كه پدرشان توي قبر و زير خاك است، به آنها يادآور شده بود «حتي آنها كه توي قبر هستند هم انگار آنجا نيستند، چون روحشان مي‌رود توي آسمان. گفته بود خودش يك روز مي‌رود آسمان و بابايشان را برايشان مي‌آورد. فقط ما بايد بابايمان را برايش بكشيم تا بداند چه شكلي است. مي‌گفتند با چشم خودشان ديده‌اند جادوگر سفيد مهربان مي‌رفته توي تابلوهايش و از آنجا كنار اسب بالدار، قلم‌مو به دست برايشان دست تكان مي‌داده كه از همان توي نقاشي آسمان را با قلم‌موي جادويي‌اش رنگ مي‌زده و كوه‌ها را با سنگ‌هايي كه اسب سفيد بالدار برايش مي‌آورده، مي‌كشيده.» و جادوي نقاشي و شخصيت فانتزي‌گراي خانم ياوري نقاش آنقدر زياد است كه يك روز واقعا بچه‌ها باباي خودشان را سوار بر اسب سفيد بالداري كه از او ياد گرفته‌ بودند بر بوم نقاشي ترسيمش كنند، مي‌بينند و داستان با همين اعجاز برخاسته از هنر تمام مي‌شود، مثل يك رويا؛ آيا هنر گسستن از زمختي واقعيت به نرماي خيال نيست: «بچه‌ها داد مي‌زنند: «بابا...بابا» روي اسب سفيد بالدار مردي عينكي مي‌بينم با ريش سياه و موهاي صاف و قد بلند. نقاشي‌اي كه بچه‌ها به خواهش خانم ياوري از پدرشان كشيده‌اند. آنچه در تصورشان بوده... اسب سفيد بالدار به همراه آن مرد عينكي از نقاشي بيرون مي‌آيند و توي خانه مي‌چرخند... از بالاي سرمان رد مي‌شوند و از پنجره بيرون مي‌روند... اسب سفيد بالدار همرا با مرد عينكي بالاي خانه‌هاي شهر يزد و بادگيرها پرواز مي‌كند.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون