گزارش «اعتماد» از روزهاي آواربرداري زندان اوين تا قطعه شهداي حمله اسراييل
سكانسهايي از رد خون
نيره خادمي
پيكرها را از زندان اوين شرحه شرحه يافتهاند، يك تكه از دست، پا، يك لنگه كفش خاك ديده و كج و معوج، اعضاي داخلي بدن، انگشتر، پلاك و گردنبند. امدادگران در روزهاي كنكاش از حياط زندان حتي اعضاي بدن هم جمع كردهاند تا خبري باشد براي پايان انتظار خانوادهها. خانواده سربازان، كارمندان زندان و آنهايي كه در آن ساعت مسيرشان از سالنها و ساختمانهاي اوين ميگذشت، تا حدود يك هفته در محلي نزديك به اصابت موشك اسراييل حضور داشتند و با هر كنكاش و كشف امدادگران، نالهاي از سينهاي بيرون ميريخت. پسرم، دخترم، عزيزم... در حوالي زندان اوين درختها سر ندارند و در آتش و موج انفجار از هم شكافته شده و سوختهاند. كلاغهاي سياه بيجان روي خاك ديده ميشوند و خودروهايي كه در محل پارك بودند، ديگر شبيه ماشين نيستند، دگرگون شدهاند اما از تمام اين منظره كه زير آوار بود، ديدن مادران منتظر و داغدار بيشتر از همه چشمها را خيس ميكرد. بعضي هنوز تا آخرين لحظهها هم اميد داشتند كه عزيزشان از راه برسد و بگويد كه زير آوار نيست. چه جواناني و چه آرزوهايي. هر چند ساعت يك بار نام خانوادهاي را ميخواندند تا تكهاي از عزيزش را به آنها بسپارند و آن طرف امدادگران، كارمندان زندان و ديگر كساني كه در محل حضور دارند با چهرههايي در اندوه فرو رفته، خانوادهها را در آغوش گرفته و گريه ميكردند. عدهاي همچنان به كنكاش ادامه ميدادند تا به قول خودشان نشاني از عزيز مردم به دستشان دهند. پشت ديوارهاي فرويخته، هميشه انتظار هست، انتظار جاني كه نفس را به نشانه حيات در خود محفوظ نگاه داشته باشد تا خيالهاي خسته را از آزردگي برهاند. در آن روزهاي انتظار، چند نفري هم زنده بيرون آمدند اما بخت يار نبود و از بسياري تنها، تنها تكههايي باقي مانده بود.
قصه محمد امين، سرباز وظيفه زندان
خانواده سيدمحمدامين روشن روح يكي از آن بيشمار خانوادههايي بودند كه حمله اسراييل به زندان اوين، زندگيشان را زير و رو كرد. آنها هم مانند بقيه خانوادهها از همان روز نخست، خود را سراسيمه به محل زندان اوين رساندند و تا حدود يك هفته بعد كه تكههايي از بدن جگرگوشهشان را تحويل بگيرند،در رفت و آمد بودند. محمد امين سرباز زندان اوين در قسمت اداري بود، ۲۴ساله و ليسانس حسابداري. بيشتر از يك سال از خدمت سربازياش مانده بود و او براي روزهايي كه بعد از خدمت قرار بود به او برسد، برنامه داشت. ميخواست زودتر شغل خوبي براي خود دست و پا كند و رخت دامادي بپوشد. دلمشغوليهاي ديگري هم داشت مثلا گاهي شنا ميكرد اما بيشتر اهل خانواده بود و هميشه با پدر همراه ميشد. يكي از آشنايان خانواده روشن او را اينگونه توصيف ميكند: «نسبت به هر چه كه داشت خيلي قانع بود و اصلا هيچ چيز اضافهتري از زندگي نميخواست زياد هم اهل درددل نبود و بهطور كلي درباره مسائل سياسي دخالتي نداشت. خيلي دلسوز بود مثلا در ماجراي قتل الهه حسيننژاد كه چند وقت پيش رخ داد، خيلي ناراحت شد. اغلب اتفاقات اينچيني، او را خيلي ناراحت ميكرد.» پيكر كه نه بخشي از بدن باقيمانده محمدامين را دوشنبه نهم تير ماه از زير آوار زندان اوين بيرون كشيدند و گويا بدون آنكه خانواده بتوانند براي آخرينبار او را ببينند، سهشنبه در قطعه شهداي بهشت زهراي تهران به خاك سپرده شد. خانواده اما هيچ دوست نداشتند تصويري از عزيزشان در رسانههاي اجتماعي بازنشر شود به همين دليل هم خبرنگار اعتماد از برداشتن و انتشار آن خودداري كرد و در اين گزارش به روايتهاي ميداني از او اكتفا كرد. «فرمانده خيلي خوبي داشت كه ظاهرا از ايشان هم تقريبا هيچ چيزي باقي نمانده بود. محمدامين هم از طريق دي.ان.اي شناسايي شد چون تنها بخش كوچكي از بدنش تحويل داده شد و حتي اجازه باز كردن روي آن را هم ندادند.» يكي از سربازاني كه آن روز محمدامين را ديده بود در زمان عمليات نجات و آواربرداري گفته بود كه او را وسط اتاق ديده است كه با دفتري كه در دستش بود، داشت مرخصي سربازها را مينوشت و وقتي صداي انفجار آمده بود احتمال ميداد كه مانند ديگر سربازان، براي خروج به سمت در رفته باشد، چون آنطور كه گفته ميشود، آسايشگاه سربازان هم در همان ساختمان بود. منطقي اين بود كه همگي با شنيدن صدا براي خروج به سمت در رفته باشند و با اصابت موشك به آن، در همان حوالي خروجي زير آوار مانده باشند. خانواده او اما مانند تمام آدمهاي چشم به راه، تا روز قبل از شناسايي هنوز اميد داشتند كه عزيزشان زنده باشد. يكي، دو باري؛ زماني كه اثر آدمهاي زنده را در زير آوار و پشت ديوارها يافته بودند، گمانهزني درباره زنده بودن سيد محمد امين هم قوت گرفته بود. وقتي معلوم شد كه پشت يكي از ديوارهاي فروريخته زندان، چهار نفر زير آوارند، مادر از امدادگران خواسته بود تا نامش؛ محمد را صدا بزنند. نام او را هم صدا زدند اما هيچ كدام از عزيزاني كه زنده از ميان خاكها بيرون كشيده شدند، عزيز اين مادر نبودند: «مادر محمد امين از چند روز قبل كه حملهها شروع شد، مستاصل بود و استرس داشت اما دل همه ما خوش بود كه زندان، بيمارستان و مكانهاي غيرنظامي را هدف حمله قرار نميدهند اما بعد كه از طريق تلويزيون متوجه شدند كه به آنجا حمله شده است، به محل رفتند اگرچه به آنها اجازه نداده بودند كه بالا بروند. وقتي ساختمان و ويراني آن را ديدند متوجه شدند كه چه اتفاقي رخ داده است.»
محمد امين سربازي را خيلي دوست داشت و به همين دليل حتي آن روزي هم كه اجبار به رفتن نداشت و ميتوانست مرخصي برود، اين كار را نكرد و به سمت زندان به راه افتاد: «مادرش ميگفت اينجا چه چيزي داشت كه تو با سر به سمت آن ميرفتي. همان روز چرا اينقدر دوست داشتي كه به آنجا بروي. به او گفته بود مگر مرخصي نداري؟ اما محمد امين در جوابش گفته بود بايد بروم. خيلي مقرراتي و مقيد به كار بود.» ساختماني كه چند روز بعد محمد امين در آن پيدا شد، همان ساختمان اداري نزديك به بهداري و آسايشگاه سربازان بود. در آن روزها، يعني از روز دوشنبه دوم تير كه موشك به ساختمان اوين اصابت كرد تا يك هفته بعد، خانوادههاي زيادي به آنجا رفت و آمد ميكردند. تعداد آنها بيشتر از ۷-۸ خانواده بود كه به دنبال ردي از عزيزانشان ميگشتند. روزهاي نخست هنوز كمي غافلگيري و بههم ريختگي وجود داشت، آدمهاي چشم انتظار زير آن آفتاب سوزان و گرما، تشنه و گرمازده رنج چشمانتظاري و حسرت را بر دوش ميكشيدند و وقتي هم كه مسوولان قوه قضاييه به بازديد رفتند، برخي همين گلايهها را مطرح كردند. پس از آن براي خانوادهها چادر زدند و سعي كردند با اقدامات حمايتي آنها را آرام كنند اگرچه مطلقا در آن لحظات، هيچ چيزي جز خبري از سرنوشت عزيزشان آنها را آرام نميكرد. امدادگران خيلي تلاش كردند تا بلكه اثري براي خانوادهها پيدا كنند. پس از اتمام عمليات خاكبرداري و آواربرداري ميان آنچه كه يافتند همه چيز بود، انگشت، دست، پا، محتويات شكم، انگشتر، زنجير، پلاك و حتي همان يك لنگه كفش كه بعد معلوم شد به پاي شهيده فاطمه سيهپوش از كارمندان اداري زندان اوين بوده است. آنها همه آنچه به دستشان رسيد را براي شناسايي و آزمايش دي.ان.اي ارايه كردند تا ردي باشد براي رفع بلاتكليفي مادران و پدران. خانواده محمدامين، اول قبول نداشتند كه عزيزشان آنجا بوده و كشته شده است اما وقتي ديدند كه يك به يك خانوادهها را صدا ميزنند و با فرياد و اشك پيكر يا نشاني ميگيرند و ميروند به باور رسيدند. خانوادهاي تنها يك زنجير يا پلاك گرفتند و خانواده ديگري يك انگشتر. صداي فرياد بود كه در محوطه اوين شنيده ميشد؛ صحنههايي كه تمام تن آدم را ميلرزاند. آنها هم با ديدن اين صحنهها باور كردند كه بچهشان ديگر از اين ساختمان سالم بيرون نميآيد. «وقتي عزيزان ازدست رفته را شهيد ناميدند، خانوادهها آرامش گرفتند. خيلي محترمانه با خانوادهها برخورد كردند. روز تشييع شهدا هم همه كارها را خودشان انجام دادند، از جلوي در براي خانوادهها وسيله جابهجايي گذاشته بودند و در ساختمان ندبه براي شهدا نماز ميخواندند. شهدا را يك به يك از آمبولانس بيرون ميآوردند و برايشان نماز ميخواندند.»
ماجراي كودك مددكار زندان
زهرا عبادي، مددكار زندان اوين را اما سه روز پس از حمله پيدا كردند. ميدانستند كه او صبح روز حمله درحالي كه مهدكودكها بسته بود، همراه پسر ۵ سالهاش مهراد خيري به زندان اوين آمده است، بنابراين ميان بيتابيهاي پدر، تلاش براي پيدا كردن مهراد ادامه يافت تا چند ساعت بعد كه او را نيز پيدا كردند. مهراد اما تنها نبود؛ وقتي خواستند او را بيرون بكشند متوجه شدند كه انگار كسي كودك را در آغوش گرفته است. خاكها را كنار زدند و متوجه شدند كه دست يك نفر كمر مهراد را محكم گرفته است. دستها را به سختي باز كردند و حالا به روايتي آن دستها، دستهاي حميد رنجبري، كارمند واحد آزادي زندان اوين بوده است كه هنگام حمله به قصد نجات كودك را در آغوش گرفته است اما آوار ساختمان امان نداده و هر دو را فرو خورده است. نسترن تركاشوند، همسر برادر حميد رنجبري ماجرا را اينطور روايت كرده: «وقتي ميبيند بچه توي راهرو است، ميرود او را بغل كند و بيرون ببرد كه دوباره موشك ميخورد و زير آوار ميماند. حميد درحالي پيدا شد كه مهراد توي بغلش محكم مانده بود و دستهايشان را به زور از هم باز كردند.» يكي از شاهدان كه نخواست نامش در گزارش قيد شود، صحنه را اينطور براي «اعتماد» تعريف كرد: «پدرش تشكر ميكرد و ميگفت مرسي باغيرت، مرسي كه ميخواستي بچه من را نجات بدهي. نگذاشتند صورت بچه خود را ببيند چون صورت حالت له شدگي داشت. به او گفته بودند مگر اين بچه تو نيست؟ اينجا تنها يك بچه بوده است.»
ويراني و زخمهاي بيانتها
همه آدمهايي كه در آن روزها حوالي زندان اوين، منظره ويراني ساختمانها را ميديدند ميگفتند؛ از اين ساختمان كسي سالم بيرون نميآيد. امدادگران در محل، متاثر بودند و گريه ميكردند. خسته بودند و از نظر رواني هم تحت فشار قرار داشتند. ديدن آن همه صحنه دردناك كار آساني نبود؛ اينكه شما شاهد جنگ باشي، پيكرهاي تكه تكه شده را از خاك بيرون بكشي و همزمان با آدمهايي روبهرو باشي كه در انتظار يك خبر و يك نشانه از عزيزانشان هستند، سخت است. گريهها و ضجهها را ميديدند و گاه با خود فكر ميكردند كه چه كار ديگري از آنها برميآيد. «واقعا بايد دستشان را ببوسيم، خيلي زحمت كشيدند. وقتي با آنها صحبت ميكرديم و ميپرسيديم كه آيا امكان دارد كسي زنده از اينجا بيرون بيايد، ميگفت؛ ما تكههاي بدن نصفه كف حياط زندان پيدا كردهايم. اجساد از پنجرها به بيرون پاشيده شده بودند. دو سگ زندهياب براي كمك به امدادگران در محل حضور داشت و يكي از سگها، سگ شخصي بود. يك نفر بدون هيچ چشمداشتي سگي را آورده بود و ميگفت به اين سگ آموزش دادهام و دوست دارم بيايد اينجا كمك كند. خودش تا آخر شب ميايستاد، سگ بو ميكشيد و جايي را تشخيص ميداد. آنجا را ميكندند و ميديدند يك تكه از بدن آنجاست.»
در روزهاي آواربرداري سه تن از زنان كارمند اداري اوين را كنار هم و در سالن پيدا كردند و همكارانشان كه اين صحنه را ميديدند، شوكه شده بودند. گريه ميكردند و ميگفتند؛ اينجا مثل خانه ما بود.
بابك صفري از امدادگران هلالاحمر كه از ساعتهاي نخست در محل زندان اوين بود، صحنهاي كه از نزديك ديده را اينگونه توصيف كرده است: «شرايط زندان اوين خيلي بد بود. با موتور رسيديم و ماشين امداد هم پشت سر موتور بود. مسير را بسته بودند. از همانجا ميديدم پيكر آدمهايي كه از روبهرو ميآيند خوني است. يكي لباس خوني دارد، يكي با سر خونين و ديگري درحالي ميآمد كه زير بغلش را گرفته بودند. سنهاي مختلفي داشتند. نميدانستم اينها زنداني هستند، زندانبان يا مردم عادي. خيلي صحنههاي بدي ديدم چون محلهاي ديگري كه براي كمك ميرفتيم يا شب بود يا صبح زود. اصابت بود ولي زخمي زياد نداشتيم بيشتر شهيد داشتيم كه از زير آوار بود بيرون ميآورديم اما زندان فرق ميكرد مردم و خانواده زندانيان و زندانبانان هم همه آنجا بودند. يكي از بچهها كه زودتر رسيده بود برايم لوكيش فرستاد. به داخل رفتم و ديدم كه مردم را روي زمين خواباندهاند. اولين جايي بود كه زنداني و زندانبان با هم فرق نداشتند. بچهها گاز و باند تمام كردند و من با موتور به داروخانهاي در سعادتآباد رفتم تا وسايل را خريداري كنم اما در داروخانه هر كاري ميكردم، وسايل را حساب نميكردند. ميگفتم ما براي اين هزينهكردها بودجه داريم، ميگفتند ما ميخواهيم كمك كنيم و پولش را نميگرفتند.» تصويرهاي آن چند روز اما هيچگاه از خاطر آنها كه از نزديك واقعه را ديدند كنار نميرود. ساختمانهايي كه در اطراف زندان دچار آسيب شده و شيشههايشان ريخته بود، ماشينهاي پارك شده در محوطه اوين، بيشتر شبيه آهن پارههاي مشكي و سفيد بودند كه با خاك تزيين شدهاند. موج انفجار آنها را له كرده بود و در واقع اينها نخستين صحنههايي بود كه خانوادهها در روز نخست ديدند و با خود گفتند: آيا از اينجا كسي سالم بيرون ميآيد؟ كمي جلوتر كه رفتند به چشم خود ديدند كه تنها نيستند و خيليها براي پيدا كردن يك ردپا به محل آمدهاند. طبقات ساختمان روي راهپلهها ريخته بود و بتنها به قدري ضخامت داشت كه زندگي زير آوار آن، بعيد بود. بوي تند خون و تنهاي بيجان فضا را پر كرده بود، درختها بيسر شده بودند و جنازه كلاغهاي مرده كه با موج انفجار از روي شاخه درختها روي زمين پرتاب شده بود در اطراف ديده ميشد.
حمله به زندان اوين واكنشهاي زيادي را بر انگيخت. سيدپويان ابهري، يكي از فعالان اجتماعي و كنشگر در اين باره نوشت: «ميدانيد چند تا سرباز را تكه پاره از آوار بيرون كشيديم؟ ميدانيد چند پدر و مادر تا مرز سكته بودن ديديم؟ ميدانيد چند تا ماشين مردم بيگناه تو خيابون پارك شده بود، نابود شد؟ ميدانيد چند تا آدم عادي واسه ملاقات يا ترخيص زندانيانشان آمده بودند لت و پار شدند؟ اين كارتون بيجواب نميمونه.»
چهارشنبه عصر در مراسم سوم و هفتم
دم در مسجد تاجهاي گل، خبردار ايستادهاند و در ميانه تاجها، آگهي تسليت و در اطراف آن هم اعلاميهها را با عكس سيد محمد امين روشن روح، سرباز وظيفهاي كه در زندان اوين به شهادت رسيد را چسباندهاند. ديوار پيادهرو سراسر تيره است و كمي جلوتر مردها با لباسهاي مشكي رديف ايستادهاند و در ميان آنها پدر محمدامين و باقي بزرگان فاميل به مهمانها كه براي تسليت آمدهاند، خوشآمد ميگويند. در سالن روي آن صندليهاي سبز و قهوهاي همه سياهپوش و عزادارند. خواهر محمد امين با صورتي كه رد گريههاي شبانهروز در آن ديده ميشود، ميآيد جلو؛ به آنها كه ميآيند خوشآمد ميگويد و آنها كه ميروند را بدرقه ميكند. پشت بلندگو، به رسم تمام مراسمهاي عزاداري، روضه ميخوانند، از غم پدر ميگويند و از اشكهاي مادري كه حالا گوشهاي از مجلس نشسته و اشكها از گوشه چشمهايش سر ميخورد. هر زني كه به سالن ميرسد به مادر تسليت ميگويد. برخي لحظهاي خود را در آغوش مادر مياندازند و شانههايشان از بغض تركيده تكان ميخورد. اين تكانهاي شديد شانه اغلب از موج عظيم اندوهي است كه از درون، قلب انسان را ميلرزاند. انگار قلب آدم در آن لحظات از شدت رنج حاضر است استخوانها را شكاف دهد و به بيرون پرتاب شود اما در ظاهر اينگونه كار نميكند و گاه تمام آنچه در سينه است به اشك منتهي ميشود: «دل ز تنگي سينه راه ديده را چون يافت/ ذره ذره خون گرديد قطره قطره بيرون شد»
اندوه عصر پنجشنبه در قطعه 42 شهدا
براي رسيدن به قطعه 42 بايد ورودي بهشت زهرا را به سمت قطعه شهدا پيش برويد، از دور زمزمههايي شنيده ميشود اما هنوز به مقصد نرسيدهايد. جلوتر به خيابانهاي باريكي ميرسيد كه در حاشيه آن مزار شهداي جنگ تحميلي عراق است. مينيبوسها در يكي از ميدانها، آدمها را تا قطعه جابهجا ميكنند. گذر از تقاطع خرمشهر و فكه غمناك است. شهيداني سالهاست در خاك اينجا آرام گرفتهاند و حالا انگار راهنماي رسيدن به مزار زنان و مردان و كودكاني شدهاند كه در حمله اسراييل به شهادت رسيدهاند. مسير تقريبا شلوغ است، عدهاي در حال رفت و آمد و عدهاي ديگر در گوشهاي در حال برگزاري مراسم نماز هستند. از كوي خرمشهر گذر ميكنيد و بعد از كوي آبادان و قطعه 25 ديگر حتما كرخه را ميبينيد. از اينجا به بعد و در حاشيه كرخه، قطعه 42 بهشت زهرا نمايان ميشود. قطعه را سايهبان زده و صندلي تاشوي فلزي گذاشتهاند. شهدا زير تاجهاي گل خوابيدهاند. مزارها هنوز خيلي تازهاند. بعضيها شب هفتمشان است، بعضيها سوم و آنهاي ديگر هم پنجشنبه اول يا دومشان است كه مهمان اين قطعه شدهاند. هوا گرم است و اشكهاي چكيده بر سنگها به دقيقهاي مانندها در آينه، نيست ميشود. سنگ مزارشان كوچك و غريب است؛ مستطيلهاي مرمر ساده كه فقط اسم و فاميل دارند و بعضي از آنها، خانه ابدي «مادر و فرزند»ها شدهاند. مرمرها بار گلها را به دوش ميكشند و تنهاي بيجان، تنهاي سوخته، بدنهاي پودر شده و جانهاي تكهتكه شده را در سينه خود جاي دادهاند. صداي آمبولانس، صداي روضه و صداي گريهها در هم آميختهاند. پنجشنبه دوازدهم تير 1404 حدود ساعت 7 عصر، هنوز هرم گرما در آسمان است و باد به رسم خود گرد و خاك ميكند. كلامي رد و بدل نميشود و اغلب آدمها آرام و مظلوم، نشسته و چشمهايشان پر و خالي ميشود. گلهاي سرخ و سفيد، نيلوفر، مريم، گلايل و رزهاي پرپر مزارها را پوشاندهاند و البته بعضي از مزارها خاليترند. پرويز عباسي آريمي و پرنيا دخترش، شاعري كه در روز نخست همراه خانواده كوچك چهار نفريشان به شهادت رسيدهاند هم اينجا آرميدهاند و گلهاي نيلوفر و ميخك سرخ و سفيد، گوشه سنگهايشان در حال خشك شدن هستند. مزار بعضي از شهدا عكس دارد و برخي اما نه، هيچ عكسي از آنها ديده نميشود. محمد علي بالايي يكي از آنهاست كه عكس ندارد و فقط روي مزارش و دور اسمش، قلبي با گلهاي پر پر سرخ رنگ، نقش بسته است. خانواده شهيد محمد علي حيدري بالاي سر مزار نشستهاند و به رسم عزاداري ايرانيها، خوراكيهايي را كنار گل و عكس او گذاشتهاند. از بلندگو صدا ميآيد: «لالايي شهيدم لالايي عزيزم/ لالايي ميگم تا كه آروم بخوابي»
و زني كه بالاي سر اين مزار نشسته، آرام به سر و سينهاش ميزند و ناله ميكند: «اي مادر....» حميد آزكات، طاهره آقاييدوست، ماهان ستاره، هاجر محمدي، محمدعلي بالايي، محمد چناري، مهديه مرادي، نيما رجبپور، مهدي زينال، سجاد بداغي و همچنين اميرحسين مهديپور از سربازاني كه در حمله به زندان اوين به شهادت رسيد. پس از حمله و خراب شدن آوار روي سر اميرحسين، او ساعتها زير آن همه بتن و سنگ همچنان نفس ميكشيد و وقتي امدادگران متوجه حضورش شدند، ساعتها براي نجاتش تلاش كردند. كار سخت بود ولي به هر حال او را يافتند. يكي از امدادگراني كه ساعتها براي بيرون كشيدن اميرحسين تلاش كرده بود، بعد از شهادتش در استوري اينستاگرام نوشت: «وقتي متوجه شديم زنده است و زيرآوار مانده، هشت ساعت براي نجاتش تلاش كرديم، آوار و بتن رو برداشتيم تا بهش دسترسي پيدا كرديم و به بيمارستان منتقل شد. امروز يكي از دوستان عكس تابوتش رو فرستاد. سرباز جوان براثر جراحت شهيد شد. هنوز صداش تو گوشمه كه ميگفت عمو كمك...» حالا مزار او را گلباران كردهاند با يك چفيه سبز رنگ و عكسي از او كه روي آن نوشته شده: «اميرحسين جان شهادت گواراي وجودت.» حجت رويينتن هم همين حوالي است، همان مرد 49 ساله كه بسياري در بيمارستان وليعصر از خندهها و كوشش او براي روحيه دادن به همكاران و بيماران در روزهاي جنگ ميگفتند. حجت رويينتن، نيروي خدماتي و مسوول نظافت بخشهاي مختلف بيمارستان وليعصر ناجا بود كه در آخرين حمله اسراييل به تهران شهيد شد و پيكر او هفته نخست تير به خاك اينجا سپرده شد. اميرحسين جمشيدپور و مجتبي ملكي دو امدادگري كه 26 خرداد در حمله اسراييل به آمبولانس هلالاحمر به شهادت رسيدند هم كنار هم آرميدهاند و روي بنرهاي جداگانهاي كه بالاي سرشان است نوشته شده: «قهرمانان فراموش نميشوند.» كنار آنها بنر بزرگي از محمد قبادي ديده ميشود كه روي آن روايت يكي از خوابهاي او درباره شهادت نوشته شده و اينكه حالا آن خوابي كه براي مادرش تعريف كرده بود، تعبير شده است. يكي از مزارها اما حال و هواي خاصي دارد، روي سنگ اسم مادر و پسر نوشته شده و شمعها در ميان گلها هنوز روشن است. روي بنر بالاي سر مزار، آخرين عكس سهيل كطولي؛ كودكي با صورت زخمي و غرق در خون ديده ميشود با يك نقاشي كودكانه از او كه در پي حمله اسراييل به مناطق مسكوني، همراه مادرش سونا حقيقي از كارمندان بانك اقتصاد نوين به شهادت رسيد. سهيل در آن كاغذ نقاشي كودكانه كه روي بنر چسبانده شده، ابر، باران، خورشيد و رنگينكمان را كشيده و در ميان آنها دو قلب بزرگ قرمز جا داده، مادر درون يك قلب و خود نيز در قلب ديگر. ميان قطرههاي آبي باران، درست وسط صفحه با خطي كودكانه نوشته: «ببخشيد نيامدم ديدنتان، ديگه وقتي آمدم با برنامه آمدم، خودتان ديديد.»
مزارهاي دو تايي زيادند مثلا محمدعلي بهمنآبادي و فاطمه ايزدي، حسين ساسان، محمد بيك لر و فريبا كيواني و زهره رسولي و رايان قاسميان. زهره رسولي، جراح و متخصص زنان، زايمان و نازايي جراحيهاي ترميمي بود كه در نخستين روز حمله اسراييل به ساختمان اساتيد منطقه سعادتآباد به همراه همسر و دو فرزندش دچار صدمات و سوختگي شديد شدند و بعد اما سه نفر از اعضاي اين خانواده پدر، مادر و رايان، نوزاد دو ماهه به شهادت رسيدند اما پسر 5 سالهشان با درصد سوختگي بالا هنوز در بيمارستان بستري است. گلهاي روي مزار اميرمحمد رحمتي خيلي تازه است و انگار دقايقي قبل تاج را روي سنگ و يك دستخط بالاي آن گذاشتهاند. روي آن صفحه سفيد نوشته شده: «اميرمحمد جان تولدت مبارك.»
عكس شهيد رضا كماني با پيراهني سفيد هم همان اطراف و روي يكي از سنگها، لبخند تلخي به لب دارد؛ رضا كماني، جانشين فرمانده يگان حفاظت زندانهاي استان تهران از روستاي لكان در حمله اسراييل به زندان اوين به شهادت رسيد.
هوا در حال تاريك شدن است و روضهها اما هنوز همان غم و اندوه اوليه را دارد: «همه اونايي كه الان بالاسر شهيدان هستيد، روضه بخونيد براي خانوادههايي كه بعضيهاشون سوختن، دم غروبه ديگه هر كي هر جوري بلده نوحه بخونه و عزاداري كنه. گلي گم كردهام ميجويم او را...»
و در لابهلاي اين روضهها، صداي طبل و سنج و دمام ميآيد و باز روضه: «هر كي ميتونه يه سر بزنه به خانوادههاي شهيد، يه سر بزن عاشوراست، كربلاست. شهيدم كاكلش پهنه.»
دو دختر نوجوان روي مزاري كه با گلهاي پر پر و حلوا پوشانده شده، نشستهاند. يكي از آنها روي مرمر مزار دست ميكشد و اين جمله را بارها تكرار ميكند: «نميذارم اينجا تنها بخوابي، ميام، باشه، زود ميام پيشت، من تنهات نميذارم.» و آن يكي كه خواهر كوچكتر است، او را بلند ميكند و ميگويد: «بيا، فردا دوباره بر ميگرديم.» هوا كمكم روي تاريكش را به مهمانان قطعه 42 نشان ميدهد و جمعيت خيال رفتن ندارند.
روي مزار مهديه مرادي يكي ديگر از شهداي حمله اسراييل هم ميخكهاي رنگي و مريمهاي سفيد را پرپر كردهاند، بادكنكهاي صورتي و گلدان گذاشتهاند، شمعهاي تيرهاي هم در شمعدانها هست كه جلوي صورت او در عكس خندانش را گرفته. مادر روي صندلي نشسته و آرام دستش را به پاهايش ميكشد و به عكس نگاه ميكند و سر تكان ميدهد. همزمان صداي مردي ميآيد كه ميخواند: «تو ميروي به سلامت سلام ما برسان.»