بعدا اينا رو مينويسي، نه؟
محمد خيرآبادي
مادر داشت دلمه درست ميكرد. اميد در گوشه ديگري پشت ميز آشپزخانه نشسته بود و نگاه ميكرد. برگهاي مو جوشانده شده، توي يك آبكش پلاستيكي قرمز روي ميز بود. در كنارش توي كاسهاي سفيد، مخلوط برنج و لپه پخته شده، گوشتچرخكرده تفت داده شده، سبزيهاي معطر و يك قاشق. همه اينها روي سفره كوچكي با گلهاي آبي قرار داشت. مادر برگها را از آبكش بيرون ميآورد. دو تا از آنها را روي هم ميگذاشت و يك قاشق از مواد دلمه روي آن ميريخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع ميكرد و بقچه مربع كوچكي از آن ميساخت. وقتي متوجه نگاه اميد شد، همانطور قاشق به دست، خنديد و گفت: «بعدا اينا رو مينويسي، نه؟» ميدانست بعضي وقتها يك چيزهايي مينويسد و در صفحه يا كانالش ميگذارد. شروع كرد به چيدن بقچهها توي قابلمه. يك ليوان آب ريخت و در قابلمه را گذاشت و شعله زيرش را روشن كرد. «چه عجيب كه هيچ وقت دلمه درست كردن مامان را از نزديك نديده بودم». غذاي مورد علاقهاش بود و هميشه پاي سفره، تعداد دلمهاي كه ميخورد از دستش در ميرفت. چند وقتي بود كه مادر از اين دكتر به آن دكتر ميرفت. آزمايشهاي مختلف ميداد. بعضيهايش را مختصر براي اميد تعريف ميكرد. اما نميخواست نگرانش كند. خود اميد هم انگار دلش نميخواست جزييات مفصلش را بداند. از خودش ميترسيد كه يكدفعه ته دلش خالي شود. مثل همين روزهايي كه صداي بمب و موشك ته دلش را خالي كرده بود. خجالت ميكشيد از اينكه شايد نتواند هيچ كاري براي مادرش بكند. از اينكه حتي از پس چند جمله روحيهبخش هم بر نيايد. اما بالاخره بايد ميپرسيد و ميفهميد كه الان كار به كجا رسيده؟ براي درمان بيماري مادر چه كارهايي بايد بكنند؟ چقدر پول نياز دارند؟ با اين اوضاع و احوال لرزان و با اين آينده نامطمئن چطور بايد مواجه شوند؟ «اگر به واقعيت بيتفاوتي كنم كه از بين نميرود». ضمن اينكه در خانواده دو نفره آنها، مادر جز پسر تكيهگاهي نداشت. پدر خيلي قبلتر، از زير همه بارها شانه خالي كرده بود و رفته بود. به دستهاي مادر خيره شد. سوالي كه ميخواست بپرسد در گلويش گير كرده بود و بيرون نميآمد. براي اينكه به خودش مسلط شود با خنده گفت: «ميخوام چند تا عكس ازت بگيرم مامان.» مادر گفت: «خيلي هم خوب ... بفرما ... بگير.» از جا بلند شد. كمي دورتر ايستاد. گوشياش را آورد جلو و چند تا عكس از زواياي مختلف گرفت. دوباره كه پشت ميز نشست، مامان به گوشي توي دست اميد اشاره كرد و گفت: «خب بخون ببينم چي نوشتي؟ شايد لازم باشه كم و زيادش كنم.» چشمك زد و خنديد. اميد خجالت كشيد و گفت: «نه بابا، چيزي ننوشتم.» از پنجره بيرون را نگاه كرد. سكوت و سكون عجيب و غريبي آن بيرون حاكم بود. چطور همه صداهاي اين چند روزه را كه هنوز با سماجت توي گوشش و توي سرش دور ميخوردند، ميتوانست فراموش كند؟ همينطور بيهدف به نقطهاي خيره شد. انگار مغزش خالي و خاموش شده بود. بعد ناگهان به خودش آمد. بوي غذا داشت بلند ميشد. دلش ضعف رفت. از انتهاي حرف مادر اينطور فهميد كه همه چيز را تعريف كرده، اما او چيزي نفهميده بود. مزهمزه كرد كه بگويد: «مامان من حواسم پرت شد، نفهميدم چي گفتي؟»، اما نگفت. شروع كرد به نوشتن: «مادر داشت دلمه درست ميكرد. من در گوشه ديگري پشت ميز آشپزخانه نشسته بودم و نگاه ميكردم. برگهاي مو جوشانده شده، توي يك آبكش پلاستيكي قرمز روي ميز بود. مادر برگها را از آبكش بيرون ميآورد. دو تا از آنها را روي هم ميگذاشت و يك قاشق از مواد دلمه روي آن ميريخت. چهار طرف برگ را به وسط جمع ميكرد و بقچه مربع كوچكي از آن ميساخت. وقتي متوجه نگاهم شد، همانطور قاشق به دست، خنديد و گفت: «بعدا اينا رو مينويسي، نه؟»