• 1404 چهارشنبه 28 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6071 -
  • 1404 چهارشنبه 28 خرداد

حالا تا ابد و يك روز بوي جنگ را بلدم

نازنين متين‌نيا

روز پنجم، جي‌پي‌اس‌ درست كار نمي‌كند. توي اتوبان امام علي جنوب دم خروجي اتوبان رييسي شرق ايستاده‌ام و گوگل‌مپ  مي‌گويد چهار كيلومتر ديگر برو تا برسي به خروجي رييسي شرق. زنگ مي‌زنم به دوستم كه بلد جاده است و مطمئن مي‌شوم جي‌پي‌اس از كار افتاده و بايد بپيچم توي اتوبان رييسي شرق. كمي بعدتر مي‌رسم به شهري به نام «ايوانكي.» شهر خلوت و تميز است و از همه مهم‌تر بوي جنگ نمي‌دهد. بوي جنگ را تازه فهميدم. نمي‌دانم چطور تعريف كنم ولي پدافندها بو دارند، موشك‌ها هم. اين چند روز بو پيچيده توي شهر و نرفته. مثل بوي سوسك، بوي يخچال، بوي ماشين‌ ظرفشويي و هزار بوي ديگري كه مشامم تشخيص مي‌دهد و معمولا براي بقيه غريبه است، اين يكي هم رفته‌ است توي حافظه بويايي ثبت شده. حالا تا ابد و يك روز بوي جنگ را بلدم. توي جاده هرچي پيش مي‌روم بو كمتر مي‌شود. اما خبرها و تصويرهاي جنگ نه. از خلوت ايوانكي كه بيرون مي‌آيم، توي جاده گيلان و آبسرد، مردم جنگ‌زده جان‌شان را گرفته‌اند كف دست‌شان فرار مي‌كند. كمي قبل از فيروزكوه، خبرها را چك مي‌كنم. ساختمان شيشه‌اي صداوسيما فرو ريخته. سال‌ها پيش مرا توي اين ساختمان راه ندادند. خانم حراست دم در ورودي به حجابم گير نداد ولي گفت نمي‌شود بروي داخل و چون اصراري نداشتم، نرفتم. صداوسيما براي من روزنامه‌نگار آن روزها ممنوع بود. بزرگ‌ترين رسانه ملي، چون سابقه كار كردن توي چلچراغ و آينده‌نو و شرق و اعتماد و... داشتم، هيچ‌ وقت جايي براي من و امثال من نداشت. هم زن بودم و هم غيرخودي. اصراري هم نبود، مثل اينكه اصراري هم به رفتن و كار كردن توي بي‌بي‌سي و ايران‌اينترنشنال نداشتم. من روزنامه‌نگار وطني‌ام، براي همين خاك و بي‌پرده و روراست با خودم و بقيه. هيچ‌ وقت نه آن‌طرف جا داشتم و نه اين‌طرف. ماندم در تحريريه‌هاي وطني با مشقت‌هاي وطني‌تر. نه از حقوق و مزايا و بيمه و امنيت شغلي صدا و سيما چيزي به من مي‌رسيد و نه اقامت خارجي و اجراي تلويزيوني. جاي من همين‌جا بود؛ توي مسيري ناشناس، با اما و اگرهاي بسيار، اما مستقل و از آن خود. 
روز پنجم نمي‌دانم از انتخاب‌هايم پشيمانم يا نه؛ به تك‌تك قدم‌هايم تا امروز فكر مي‌كنم و نمي‌دانم قرار است به كجا برسم. مثل جاده پيش ‌روي‌ام كه تازه است و براي فرار از ترافيك جاده اصلي، توي آن افتاده‌ام، بررسي كارنامه زندگي و شغلي‌ام هم مبهم است. 
تهران زير رگبار است و من، به خودم شك كردم. خنده‌دار است. بغض هم مي‌رود و مي‌آيد. دلم براي خانه‌ام تنگ شده. خروجي‌هاي تهران وسوسه‌ام مي‌كنند برگردم، ولي عزيزان نگراني دارم كه بيشتر از اين نمي‌توانم مراعات نكنم و سركش و ياغي بمانم توي خانه‌ام و بگويم نمي‌آيم. تهران را رها نمي‌كنم. ولي مجبورم. جنگ همين حالا چيزهاي زيادي را به اجبار به زندگي‌ام آورده و بايد بپذيرم هيچ چيز مثل سابق نيست. مثل بقيه. سرنوشت جمعي به تغيير است، به آدم‌هاي سابق نشدن. كمتر از يك ‌هفته، روتين‌هاي چنددهه‌اي از بين رفتند و همه ‌چيز را بايد رها كرد. مثل بيماري كه تازه خبر شده بيماري سختي دارد و بايد زندگي هميشگي را رها كند، بجنگد تا زنده بماند. راه ديگري نيست، مسيرهاي ميان‌بر زيادي هم وجود ندارد. روزگار آرامش و سكون تمام شده. همزمان كه دست دل يكديگر را در جمع مي‌گيريم، بايد حواس‌مان به سرنوشت خودمان هم باشد. چاره‌اي نيست. روز پنجم مي‌شود روز مرور گذشته، روز اما و اگرهاي آينده. آخر شب و بعد از دوازده ساعت رانندگي، وقتي پدرم با نگاهي منگ و مبهم زل زده به من و مي‌‌پرسم: «چرا نمي‌خوابي؟» و مي‌گويد: «بذار يكم نگاهت كنم، تو نمي‌دوني اين چند روز چقدر چي گذشت...» با خودم فكر مي‌كنم كه حداقل يك تصميم درست توي اين زندگي گرفتم و بهتر است باقي را بسپرم به فردا؛ روز ديگري كه شبيه بقيه روزهاست و شبيه هيچ روزي نيست. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها