نگاهي به كتاب «خلوت پيكاسو»
لزومي ندارد جنگ را با سلاحهایش نقاشي بكشيم
نسيم خليلي
نمايشنامه «خلوت پيكاسو»ي آريل دورفمن، در پرده يكم با نقاشي معروف پيكاسو، يعني تابلوي گرنيكا شروع ميشود. نقاشي عريض و طويل و رازآلودي كه بسياري از مفسران تاريخ هنر آن را يك تصوير از جنگهاي داخلي اسپانيا و بمباران شهر كوچك گرنيكا و اضمحلال انساني پساجنگ دانستهاند. روايتي از زوال و اندوه و اميد انسان و حيوان و اساسا كائنات در قالب يك نقاشي كوبيستي، تحت تاثير جنگهاي متوالي و تكنولوژي همسو با جنگ، وقتي پيكاسو آن را در پاريس تحت اشغال متفقين و در همنشيني غمگنانهاي با دورا مار، عكاس معروف و البته معشوقهاش، بر پرده كشيده است: «پابلو پيكاسو مشغول نقاشي گرنيكا است. نخست آرام است و سپس سرعتي ديوانهوار ميگيرد... دورا شروع ميكند به عكاسي از پيكاسو. پيكاسو در كارش از خود بيخود شده و مدام به دورا نگاه ميكند. آنگونه كه گويي دورا نيز در نقاشي با او همكاري دارد.» در اين نمايشنامه چنانچه از قلم دورفمن نيز انتظار ميرود، با رويكردي انسانشناسانه و جامعهشناسانه، پرتوهايي بر زندگي يك هنرمند مشهور قرن بيستم افكنده شده است؛ پيكاسو براي كشورش، هموطنانش و انسان اسير در چنبره جنگ و خشونت به عنوان يك هنرمند در آن سالها چه كرد؟ رسالت او چه بود؟ آيا نقاشي تاريخمندي از آن روزها كشيد؟ پيكاسوي روايت دورفمن، در واپسين صفحات نمايشنامه پاسخ كوتاه و تأملبرانگيزي به اين قبيل پرسشها ميدهد: «جواب شما اينه: من كار كردم، مگه چارهاي جز اين داشتم؟ مگه كاري جز اين ازم ساخته بود؟» او افزون بر اين درباره گشتاپو و فشارهاي سياسي سخني نميگويد، نميپذيرد كه قهرمان بوده است يا جنگ را در آثارش نقاشي كرده: «لزومي نداره كه جنگ رو با سلاحهاش نقاشي بكشيم. يه گوجهفرنگي هم ميتونه انقلابي باشه. طي اين هفتههاي اخير، مشغول نقاشي اون بوته گوجهفرنگي بودم كه اون پشت ميبينيد. يا عشاق توي پارك. يا زني كه پاهاش رو ميشوره.» به نظر ميرسد رنج و خفقان و فشارهاي فزاينده زندگي در پاريس ملتهب تحت اشغال با اخبار هولناكي كه به گوش پيكاسو ميرسيده، تنها منابع الهام و انگيزه براي بيشتر كاركردن و بيشتر آفريدن او بوده است و از همين روست كه در جايي از نمايشنامه دورا به او ميگويد: «پاريس واسه تو خوبه. غم و غصه واسهت خوبه. الهامبخشه.» او همچنين در ادامه با زباني روشنتر از فشار و محدوديت سياسي به عنوان فرصتي براي شكوفايي پيكاسو و هر هنرمند درونگرايي سخن ميگويد: «تو مدام غر ميزني كه مردم نميذارن كار بكني. خب حالا... پيكاسو در دسترس نيست و پيكاسو زير چكمه نازيهاست و نميتونه جواب بده. وقت كاره، كار، كار. خبري از خبرنگارهاي مزاحم نيست، كسي واسه راهنمايي گرفتن ذلهت نميكنه.» البته به جز نازيهاي آلماني و فاشيستهاي فرانسوي. اما ايده تابلوي گرنيكا واقعا فقط از بمباران گرنيكا در اسپانيا آمد يا بخشي از ايده كشيدن اسبي كه سر به سوي آسمان دارد و از درد ميگريد، تجربه زيسته پيكاسو بود در روزهاي زندگي در پاريس: «يه عده از يه سمت فرار ميكنند و يه عده ميدوند جاشون رو ميگيرند. ميرن، ميآن. دو تا اسب بودند كه داشتند... داشتند توي جاده جون ميكندند. تلاش ميكردند كه چهارنعل از دردشون، از مرگشون فاصله بگيرند. ميدونستن كه دارن ميميرن، اما پاهاشون از حركت باز نميموند. ما فكر ميكرديم كه از حيوانات بالاتريم. ازشون برتريم.» دورفمن در ادامه اما از واقعيتهاي دردناكتري در زندگي امثال پيكاسو و مشخصا هنرمندي در سطح و تراز او در آن سالهاي سخت سخن ميگويد، چيزي به نام انفعال كه شايد همدستي ضمني با جنگجويان نيز تعبير شود چنانچه او خود در گفتوگو با يكي از افسران گشتاپو، به زبان ميآورد: «دنيا به شما ميگه بربر و شما ميتونيد به پيكاسو اشاره كنيد كه داره توي پاريس كارش رو ميكنه و به چيزي هم اعتراض نداره. حتي يه كلمه حرف هم نميزنه.» اما نويسنده اين رنج و حسرت را در ديالوگهاي بعدي با رويكردهاي ديگري كه از يك هنرمند نقاش انتظار ميرفته است، تا حدي تلطيف ميكند ولو اينكه اين كوشش، همزمان از سردرگمي هنرمند حكايت دارد: «اونجا ميشه درخشانترين رنگها رو ديد، اون... چي؟ الان گناهه؟ گناهه كه از چيزي كه خورشيد بهمون ميده خوشحال باشيم؟ چي؟ فقط سياه و سفيد؟ از حالا به بعد فقط گرنيكا؟ اما حالا دقيقا زمانيه كه من بايد دنيا رو غرق در زندگي كنم، زندگي، زندگي...» و اين درحالي است كه چارلين روايت دورفمن، كه نويسنده-خبرنگار است، اين سخنان تناقضآلود را به زبان ميآورد كه مويد همان سردرگمي پيش گفته در جهان و زندگي هنرمند سرگشته است.
او نقاشيهايش را فرزندان خود ميدانسته و خودش را از آنها كه نيچه وصفشان ميكرد: «مرداني كه به مادران ميمانند، مرداني كه پيوسته خلق ميكنند، هر بار كه خودشان را بيان ميكنند، به چيزهاي نو جان ميدهند.» و او چنين مردي باقي مانده است. همچنان كه دورا براي دوست شاعر پيكاسو در اسپانيا روايت ميكند: «ميدونه كه كار تو، تو و همه ما رو از جنون نجات ميده. براش تعريف كردم كه چطور اون سالها كه توي موژن بوديم، بعد از شام همه، الوار، نوش، منري، پنروز، لي... همگي از پشت ميز بلند ميشدن و داد ميكشيدن بريم لالا، بريم لالا. همگي ميرفتند دنبال عشق و خوشگذروني و تو بهشون ميخنديدي و ميگفتي: بريم كار، بريم كار، چند ساعت بعد همهشون خسته و خيس از عرق و خوشحال مياومدن و ما يه كار تازه داشتيم كه بهشون نشون بديم.» و اين همه كار هرگز قرار نبوده است كه در اوج جنگ و ويراني پيكاسو و پيكاسوها را واقعا نجات بدهد، آنها تنها انسان محتوم به مرگ، انسان زواليافته و مغموم را نجات ميدادند در گفتماني تئوريك و معرفتشناسانه و نه در جهان واقعي كه در حال ويراني بود: «اگه اون مردهايي كه نميخوان سر به تن تو باشه وارد اين اتاق بشن، هيچ كدوم از كارهات نميتونن جونت رو نجات بدن... بين تو و خيابون پر از سربازها ديگه نقاشياي نيست. تمام خبرنگارها و موزهدارها و دلالهاي هنري و طرفدارها در كل دنيا، تمام پولت، تمام ارتباطاتت بلااستفاده ميشن.» و با اين همه پيكاسو كار كردن را برگزيد حتي اگر شده نقاشي از يك بوته گوجهفرنگي به جاي نقاشي كردن از قربانيان جنگ.