نگاهي به رمان «امبرسونهاي باشكوه» بوث تاركينگتون
زيباييشناسي زوال
سعيده امينزاده
اگر قرار باشد از رماني اصيل و كاملا امريكايي نام بُرده شود، «امبرسونهاي باشكوه» اثر مهم بوث تاركينگتون يكي از بارزترين، شاخصترين و پرخوانندهترين آنها است. تقريبا صد سال از انتشار اين رمان ميگذرد و هنوز بحث درباره اين رمان حتي با ساختن دو اقتباس سينمايي از آن (يكي توسط اورسن ولز، كارگردان بزرگ امريكايي در سال 1942 و ديگري در سال 2002 توسط آلفونسو آرائو، فيلمساز مكزيكي) ادامه دارد. اين رمان به تازگي با ترجمه سيروس نورآبادي از سوي نشر افكار جديد منتشر شده است.
«امبرسونهاي باشكوه» (1918) نخستين جايزه پوليتزر را براي تاركينگتون در پي داشت؛ اتفاقي كه در سال 1922 با انتشار «آليس آدامز» تكرار شد و او را به نخستين نويسنده در تاريخ اين تبديل كرد كه دو بار آن را دريافت كرده است (پس از او ويليام فاكنر، جان آپدايك و كولسن وايتهد هستند).
تاركينگتون كه اصالتا اهل ايندياناپوليس بود (محلي كه بسياري از رمانهايش در آن ميگذرد) مردي بود بدون مدرك دانشگاهي از پرينستون، از خانوادهاي اشرافي و ثروتمند اهل ايالت اينديانا كه در جريان بحران اقتصادي ۱۸۹۳ بخش عمدهاي از ثروتش را از دست داد - تراژدياي كه شباهت بسياري به بحران خانواده خيالي امبرسون در رمان «امبرسونهاي باشكوه» دارد. تاركينگتون دوبار ازدواج كرد و تنها فرزندش، دختري بود كه در كودكي از دنيا رفت. در سالهاي پاياني عمر او به دريانوردي روي آورد و بهواسطه موفقيتهاي ادبياش، در محافل ادبي شرق امريكا همواره مورد ستايش بود و با افراد طبقه بالا در رفتوآمد بود.
با بازتابهايي از زندگي شخصي تاركينگتون، «امبرسونهاي باشكوه» داستان نابودي تدريجي خانوادهاي برجسته در غرب ميانه امريكا را روايت ميكند. آغاز رمان چشماندازي نوستالژيك از روزگاران گذشته به خواننده هديه ميدهد تصويري احساسي از زندگي در يك شهر كوچك در آغاز قرن بيستم. كودكاني را ميبينيم كه در كوچهها بازي ميكنند، زناني كه در شبهاي گرم تابستاني مشغول غيبتند و نوجواناني كه دلبري دختر همسايهها را ميكنند، درحالي كه درشكهها آرامآرام از كنارشان عبور ميكنند. در مركز اين دوره خوش و دلپذير، خانواده امبرسون قرار دارد كه ثروت دوران زرينشان باعث ساخت همين شهر شده است. خيابانها و ساختمانها همگي نام امبرسون را يدك ميكشند و عمارت باشكوه امبرسون در انتهاي شهر ميدرخشد. در اين بهشت پيشاموتوري همه چيز در آرامش است. اما با درگذشت نسل پيشين، تمايل به رشد و شتابگرفتن زندگي افزايش مييابد شهريشدن و صنعتيشدن وارد ميدان ميشود. به سرعت، اين شهر كوچك در غرب ميانه به مركزي اقتصادي بدل ميشود و فناوريهاي نوين، مانند اتومبيل، آهنگ زندگي را تندتر ميكنند. ناگهان، اعتبار خانواده امبرسون شروع به رنگ باختن ميكند و كساني كه به روشهاي قديمي چنگ ميزنند، در تكبر خود عقب ميمانند.
در ميانه اين افول تدريجي، كودكي لوس و مغرور به نام جورج، يا «جورجي» امبرسون مينفِر قرار دارد. او يك «جوان نازپرورده» است (درواقع فيلمي صامت در سال ۱۹۲۵ با اقتباس آزاد از اين رمان با عنوان جوان نازپرورده ساخته شد). جورج كه بزرگتر ميشود، نقش رييس نانوشته خانواده امبرسون را به عهده ميگيرد، اما در عين حال همچنان فردي پرمشكل باقي ميماند. در لجاجت مرگبار خود، حاضر نيست از غرورش دست بكشد و با زمانه پيش برود. بهويژه، از اتومبيل به شدت بيزار است و با تكبر، پيشنهاد سرمايهگذاري در اين فناوري جديد را رد ميكند. نسبت به دگرگونيهاي پيرامونش بيتفاوت و بياحساس است. قضاوت جورج زير سايه غرور كورش قرار دارد. در مخالفت لجوجانهاش با هر آنچه نو است، مانع ميشود مادرش پس از مرگ پدر جورج، عشق تازهاي بيابد با آنكه او آشكارا به يكي از صنعتگران محلي خودرو به نام آقاي يوجين مورگان دل سپرده است. همزمان، جورج به آرامي علاقه نوجواني خود، لوسي مورگان (دختر يوجين) را نيز از دست ميدهد. براي گريختن از بحرانهاي رو به افزايش در خانه، همراه مادرش به خارج از كشور سفر ميكند -بخشي از انگيزهاش، جداكردن مادر از يوجين مورگان است- اما حين سفر، مادرش به طور ناگهاني بيمار ميشود. با هم بازميگردند و كمي بعد مادر از دنيا ميرود. مادر را با اندوهي تنها ميگذارد و از زندگياي كه او شايد ميتوانست با يوجين داشته باشد، اگر جورج چشماندازشان را نابود نكرده بود. ناگهان، پس از مرگ مادر، جورج جهان را به شكلي تازه ميبيند و درمييابد كه شهرش واقعا تغيير كرده و خانوادهاش به يك پديده منسوخ بدل شدهاند كه ديگر نفوذ گذشته را ندارند. ثروت خانواده امبرسون اكنون نابود شده است. سرمايهگذاريهايشان به باد رفته و ناچارند عمارت باشكوه خود را بفروشند. با گذر زمان، آن خانه قديمي به بنايي فرسوده و خاطرهانگيز تبديل ميشود، تا آنكه فراموش شده، تختهكوب ميشود و جاي خود را به انبارها و كارخانههاي جديد ميدهد. جورج و عمهاش فني به آپارتماني كوچك نقل مكان ميكنند، جايي كه جورج ناچار ميشود بهدنبال كار بگردد (او ديگر يك «جوان نازپرورده» نيست). شغلي خطرناك در زمينه حمل و نقل مواد شيميايي ميگيرد تا اجاره ماهيانه را بپردازد. تا اين زمان، نام امبرسون كاملا از تابلوهاي خيابان و ساختمانهاي شهر حذف شده است. يك روز، جورج توسط اتومبيلي زير گرفته ميشود؛ همان دستگاهي كه زماني از آن بيزار بود و حاضر نشد در آن سرمايهگذاري كند. اين تصادف باعث شكستگي هر دو پايش شده و كارش را از او ميگيرد. اگرچه اين حادثه براي مدتي كوتاه در روزنامهها مطرح ميشود، اما هم جورج و هم نام خانواده امبرسون عملا به فراموشي سپرده شدهاند. او زخمي و گمنام در تخت يك بيمارستان عادي دراز كشيده، درحالي كه ظاهرا همه چيز را از دست داده است. در آغاز رمان، جورجي جوان به عنوان پسري دردسرساز شناخته ميشد كه بسياري آرزو داشتند روزي نتيجه اعمالش را ببيند؛ اكنون، سرنوشت بالاخره به سراغش آمده اما ديگر كسي نيست كه شاهد آن باشد، جز لوسي و پدرش يوجين كه تصميم ميگيرند براي دلجويي از جورج به بيمارستان بروند.
در سراسر رمان، جورج امبرسون مينفِر شخصيتي آزاردهنده، قابل پيشبيني و يكبعدي است. او هم مغرور است و هم حساس و ناتوان از آنكه مانند يك جنتلمن با ظرافت و وقار رفتار كند، چنانكه خانوادهاش از او انتظار دارند. در آغاز رمان، مردم شهر او را بهخاطر رفتارهاي وحشيانه و بيملاحظهاش تحقير ميكنند. اما با گذر زمان، غرورش مانع آن ميشود كه پذيراي دگرگونيها باشد و هوشمندانه سرمايهگذاري كند. غرور اشرافي قديمياش سرانجام زير چرخهاي بيرحم پيشرفت خُرد ميشود. از اين منظر، رمان تاركينگتون لحني محافظهكارانه دارد و هشداردهنده است به ما گوشزد ميكند كه پيشرفت فناورانه توقفناپذير است. از ديد تاركينگتون، آنها كه آيندهنگر هستند بايد به ناچار با تغييرات كنار بيايند، مگر آنكه بخواهند سرانجامي مانند جورج امبرسون داشته باشند. به نوعي، «امبرسونهاي باشكوه» رماني اخلاقگرايانه است كه ما را از آسودگي و بيخيالي بر حذر ميدارد و همين باعث ميشود پيچيدگياي كه در ديگر آثار برنده جايزه پوليتزر ميبينيم، در اين رمان كمتر ديده شود، هرچند «امبرسونهاي باشكوه» يكي از تمهاي بزرگ ادبيات امريكا را لمس ميكند؛ اضطراب اقتصادي. بنا به نظر منتقدي در كتاب رمانهاي برنده پوليتزر، تم ثابت رمان اين است كه «كار صادقانه به موفقيت منجر خواهد شد.» در مجموع، «امبرسونهاي باشكوه» شاهكاري است كه پس از يك قرن هنوز خواندني است؛ هنوز جذاب است و تازه؛ آنطور كه در فهرست صد رمان برتر قرن بيستم كتابخانه مدرن و يكي از 1001 كتابي كه پيش از مرگ بايد خواند، جاي گرفته است. اين رمان جرعهاي سنگين از ترحم تراژيك (و اندكي خوشي از بدبختي ديگران) بههمراه اخلاقگرايي سبك ايزوپ را با خود دارد، گويي ميخواهد به ما يادآوري كند كه «غرور پيش از سقوط ميآيد.» تاركينگتون خود را در دريايي از تراژدي خشك دنياي كهن غرق ميكند و از هر نوع چشمانداز خوشبينانه امريكايي پرهيز ميکند. به همين دليل، «امبرسونهاي باشكوه» شايسته قرار گرفتن در زمره بهترين تلاشهاي ادبي امريكا است؛ همانطور كه اورسن ولز بزرگ كه از روي آن يك شاهكار سينمايي ساخته، در ستايش اين رمان محبوب گفته است: «يك شاهكار ادبي كه زوال خانوادهاي اشرافي را با لطافت و ظرافت بينظيري روايت ميكند.» شاهكاري كه جان آپدايك، نويسنده امريكايي برنده پوليتزر نيز در ستايش آن گفته است: «امبرسونهاي باشكوه اثري است كه شايد در زمان خود بهدليلِ زيبايي روايت و نگاه انساني به تحولات اقتصادي- اجتماعي ستايش شد، اما همچنان قدرت خود را در كشف ظرافتهاي روابط انساني حفظ كرده است.»