• 1404 شنبه 20 ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6039 -
  • 1404 شنبه 20 ارديبهشت

روايت شانزدهم: آخرين روزهاي قائم‌مقام

مرتضي ميرحسيني

محمدشاه صفت مثبت كم نداشت. حداقلش اينكه قدرنشناس نبود. اما متاثر از اطرافيانش كه همگي با وزير بزرگ دشمني داشتند و از او متنفر بودند، به قائم‌مقام شك كرد. ترسيد. ترسيد كه شايد او چشم به تاج و تخت دوخته باشد. البته خود قائم‌مقام هم كوششي براي كاهش بدگماني‌هاي شاه نمي‌كرد و حتي گاهي چنين به نظر مي‌رسيد كه او را درخور اعتنا هم نمي‌بيند. شايد بيش از اندازه به علاقه و محبت محمدشاه مطمئن بود. شايد هم اصلا فكرش را نمي‌كرد كه در سايه ترديدهاي فزاينده شاه، ماجرا به اين مسير بيفتد. خب، اشتباه مي‌كرد. اگر چشمانش را كمي بيشتر باز مي‌كرد، مي‌ديد كه دشمنانش دور شاه را گرفته‌اند و براي نابودي‌اش از هيچ خدعه و دروغي شرم نمي‌كنند. شبي از شب‌هاي تابستان 1214 خورشيدي يكي از پيشخدمت‌هاي دربار به خانه قائم‌مقام رفت و گفت كه شاه با شما كار مهمي دارد و لازم است هر چه زودتر خودتان را به دربار برسانيد. قائم‌مقام تعجب كرد، اما در اجراي دستور شاه سوار اسب شد و به راه افتاد. پيشكارش، كربلايي قربان (پدر ميرزا تقي‌خان اميركبير بعدي) افسار اسب را گرفت و با نگراني گفت: «آقا، قربانت بروم. كجا مي‌روي؟» قائم‌مقام به ملايمت پاسخ داد: «ها پيرمرد! باز چه خبر شده؟» و كربلايي قربان گفت: «خواب بدي ديدم. خواب ديدم كه براي شما اتفاق بدي مي‌افتد.» قائم‌مقام لبخندي زد و گفت: «نگران نباش پيرمرد! زود برمي‌گردم.» اين را گفت و رفت. در باغ سلطنتي (باغ نگارستان)، جلوي او را گرفتند. پرسيد: «شاه كجا تشريف دارند؟» و نگهبانان او را به عمارت سردر بردند. محمدشاه آنجا نبود. وزير كمي نگران شد، گفت: «شاه كه اينجا تشريف ندارند!» و پاسخ شنيد: «تشريف خواهند آورد.» نگران بود، اما مطمئن بود در صحبت با شاه، همه توطئه‌ها را خنثي مي‌كند. اما محمدشاه نيامد. قرار نبود بيايد. قائم‌مقام مدتي به انتظار نشست و بعد گفت: «اگر شاه تشريف نمي‌آورند، من بروم.» يكي از نگهبانان گفت: «شاه فرموده‌اند چون كار لازمي با شما دارند، از اينجا خارج نشويد تا شما را به حضور بطلبند.» وزير بزرگ كه كاري از دستش برنمي‌آمد، همانجا باز به انتظار ماند. بعد، نماز مغرب و عشا را خواند. سپس به شوخي از نگهبانان پرسيد: «من اينجا محبوس هستم؟» پاسخ شنيد: «شايد.» مي‌گويند چون قلم و كاغذهايش را -كه هميشه و همه ‌جا با خود داشت -از او گرفته بودند، با ناخن، گوشه‌اي از ديوار نوشت: «روزگارست آنكه گه عزت دهد گه خوار دارد/ چرخ بازيگر از اين بازيچه‌ها بسيار دارد». چند روز همانجا نگهش داشتند و بعد به بهانه رفتن به حضور شاه، او را به دهليز حوضخانه بردند و خفه‌اش كردند. به روايت متولي حرم عبدالعظيم: «اذان صبح بود. درب صحن مطهر را زدند. از خدام هنوز كسي حاضر نبود. من خودم رفته در را گشودم، ديدم چند نفر از غلامان كشيك‌خانه نعشي را وارد كرده و گفتند شاه فرموده‌اند اين نعش را دفن كنيم. پرسيدم جنازه كيست؟ گفتند قائم‌مقام. خواستم غسل داده و كفنش كنم، راضي نشدند و گفتند مجال نيست. البته چنين دستور داشتند، چون اشخاصي كه او را كشتند، نمي‌خواستند معلوم شود بدنش به چه صورت زير خاك مي‌رود.» قتل قائم‌مقام مثالي تاريخي شد. گفتند در حكومت‌هاي استبدادي سر مردان لايق - شايد دير و شايد زود، اما قطعا - به باد مي‌رود. محمدشاه را هم براي اين كار، براي محروم كردن كشور از مردي لايق نكوهش كردند و مي‌كنند. به نظر مستوفي «از محمدشاه پادشاه خداترس حق‌شناس اين رفتار خيلي بعيد به نظر مي‌آيد»، اما واقعيت اين است كه محمدشاه ترسيده بود. مي‌ترسيد قرباني بعدي قائم‌مقام باشد. البته قائم‌مقام به تصاحب سلطنت طمع نداشت و به فرمانروايي در همان مقام صدارت راضي بود، اما بدخواهانش اين باور نادرست را به جان محمدشاه انداختند كه براي تامين تاج و تخت چاره‌اي جز حذف وزير بزرگ ندارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون