پيشنهاد خطرناك بابك
مهدي خاكيفيروز
در دل ماراتن نفسگير ۴۸ ساعتهاي گرفتار بوديم كه قرار بود مجلهاي ۴۰۰ صفحهاي را به خط پايان برسانيم. هوا سنگين، پلكها تنبل، مغزها نيمپز. مانيتورها مثل فانوسهاي دريايي در درياي تاريك بيخوابي چشمك ميزدند و راه را نشان ميدادند؛ اما اميدي به ساحل نبود. بابك با نگاهي درخشانتر از چشمهاي درخشان يك گربه در شب تاريك، از پشت كوهي از كاغذ بيرون آمد. چيزي شبيه به الهام در چهرهاش موج ميزد. فرمولي از ذهنش بيرون كشيده بود كه قرار بود رمز بيداري باشد: نوشابه انرژيزا تركيبشده با اسپرسوي سرد. آن را «شهابسنگ بيداري» نامگذاري كرده بود. ادعا ميكرد خوردن هر سه ساعت يكبار يك ليوان از اين معجون، كافي است تا نه فقط چشم باز بماند، بلكه حتي زمان هم عقبگرد كند. مزهاش چيزي مابين لجنزار صنعتي و دعاي شبهاي امتحان بود. ليوان اول حس پرواز ميداد، ليوان دوم سوختِ موتورهاي ذهن را چند برابر كرد و ليوان سوم... نقطه سقوط بود. ضربان قلب به ريتمي رسيد كه انگار طبلزن جهنم دارد فرمان حمله ميدهد. قفسه سينه ميسوخت، دستها ميلرزيد و زبان، واژه «كمك» را پيدا نميكرد. آمبولانس مثل اسب سفيد شواليههاي نجات از راه رسيد. در اورژانس، دكتر با چهرهاي شبيه بازپرس پروندههاي خرابكاري، اصرار داشت بپرسد چه چيزي مصرف شده. وقتي پاسخ شنيد «نوشابه انرژيزا با اسپرسو»، لبخندش تلخ شد. زير لب زمزمهاي كرد درباره احضار ارواح با فرمولهاي ساده. پرستار، مشكوك به توهمزا بودن معجون، وسايل نوار قلبي را به بدنم وصل كرد و دستگاه، نوار قلبي كشيد كه بيشتر شبيه الكترودهاي رديابي زلزله بود. ساعتها گذشت تا رنگ چهره به حالت طبيعي برگشت و مغز از حالت پرواز اضطراري، به روي فرودگاه آرامش فرود آمد. مجله در نهايت چاپ شد، هرچند تيم تحريريه بيشتر شبيه بازماندگان يك انفجار هستهاي بهنظر ميرسيدند و از آن روز به بعد، هر بار كه بابك كلمه «ايده» را به زبان ميآورد، همه بياختيار به نور آرام مانيتورها پناه ميبرند. همان فانوسهاي دريايي دوستداشتني، بيهياهو، بيمعجون... اما دستكم امن.