از زمان بازگشت دونالد ترامپ به قدرت، بحثهاي داغي در مورد نقش ديپلماسي در سياست خارجي امريكا مطرح شد. در كمتر از سه ماه، او پيشنهادهاي ديپلماتيك جسورانهاي را به هر سه دشمن اصلي واشنگتن ارايه داد. او مذاكراتي را با ولاديمير پوتين، رييسجمهور روسيه، در مورد پايان دادن به جنگ در اوكراين آغاز كرد، با شي جين پينگ رهبر چين، در مورد توافقي مشترك در حال رايزني است. به موازات آن، او صراحتا اعلام كرد كه قصد دارد براي تضمين اقدام متقابل بيشتر، جهت تعريف موازنه در بار مسووليت با شركاي واشنگتن وارد مذاكره شود. اقدامات اوليه ترامپ اعتراض زيادي را به دنبال داشت و اتهاماتي مبني بر مماشات به او وارد شده است، اما واقعيت اين است كه واشنگتن به شدت به نوع جديدي از ديپلماسي نياز داشت. پس از پايان جنگ سرد، ايالات متحده از برگ برنده مذاكرات براي ارتقاي منافع ملي چندان استفاده نكرد و از اين رويكرد فاصله گرفت. روساي جمهور متوالي ايالات متحده، با اين باور كه تاريخ به پايان رسيده و ميتوانند جهان را مطابق ميل امريكا بازسازي كنند، به نيروي نظامي و اقتصادي به عنوان ابزارهاي اصلي سياست خارجي تكيه كردند. زماني آنها از ديپلماسي استفاده ميكردند كه معمولا براي افزايش قدرت ايالاتمتحده لازم و ضروري نبود، بلكه بيشتر با هدف ساختن آرمانشهر جهاني بود كه در آن نهادهاي چندجانبه جايگزين كشورها شوند و جنگ را به طور كامل از بين ببرند.
ايالاتمتحده تا مدتي ميتوانست از چنين سهلانگاري قسر در برود. در دهه 1990 و سالهاي اوليه اين قرن، واشنگتن آنقدر قدرتمند بود كه ميتوانست بدون ديپلماسي قديمي به اهداف خود برسد، اما آن روزها به پايان رسيد. ايالاتمتحده ديگر ارتشي ندارد كه قادر به جنگيدن و شكست دادن همزمان همه دشمنان خود باشد. نميتواند از طريق تحريمها، قدرت بزرگ ديگري را به نابودي بكشاند. در عوض، در جهاني مملو از رقبا، به وسعت چند قاره با اقتصادها و ارتشهاي قدرتمند زندگي ميكند. جنگ با قدرتهاي بزرگ، كه براي دههها غايب بود، دوباره يك احتمال واقعي است. در اين شرايط خطرناك، ايالاتمتحده بايد ديپلماسي را در شكل كلاسيك خود باز تعريف كند؛ البته نه به عنوان وسيلهاي براي پيشبرد اهداف يك ارتش قدرتمند يا به عنوان تامينكننده هنجارهاي جهاني، بلكه به عنوان ابزاري سرسخت راهبردي. قدرتهاي بزرگ هزاران سال است كه از ديپلماسي براي جلوگيري از درگيري، جذب شركاي جديد و تجزيه ائتلافهاي دشمن استفاده كردند. ايالاتمتحده بايد مسير مشابهي را در پيش بگيرد و از گفتوگو و رايزني براي محدود كردن بار خود، مهار دشمنان و تنظيم مجدد موازنههاي قدرت منطقهاي استفاده كند و اين مستلزم تعامل با رقبا و بازسازي اتحادها است تا واشنگتن نيازي به رهبري در مقابله همزمان با پكن و مسكو نداشته باشد. بنابراين، گفتوگو با چين و روسيه و اصرار بر اقدام مشابه در قبال متحدان و شركا امري ضروري است. اگر به درستي انجام شود، ميتواند به مديريت شكاف بين ابزارهاي محدود ايالاتمتحده و تهديدات تقريبا نامحدود عليه آن كمك كند، كاري كه بسياري از قدرتهاي بزرگ ديگر از ديپلماسي براي انجام آن استفاده كردند. در واقع، جوهره ديپلماسي در استراتژي، بازآرايي قدرت در فضا و زمان است تا كشورها از زورآزمايي با قدرت فراتر از ظرفيت خود اجتناب كنند. هيچ فرمول جادويي براي چگونگي انجام درست ديپلماسي وجود ندارد و هيچ تضميني وجود ندارد كه رويكرد ترامپ موفق شود، اما گزينه آلترناتيو براي استراتژي «رويارويي براي غلبه بر همه» عملي نيست و بسيار خطرناك است. به عبارت ديگر، ديپلماسي راهبردي بهترين شانسي است كه امريكا براي تقويت موقعيت خود در رقابت طولانيمدت دارد.
خرد كلاسيك
در تابستان ۴۳۲ قبل از ميلاد، رهبران اسپارت گردهم آمدند تا بررسي كنند كه آيا بايد با آتن وارد جنگ شوند يا خير. ماهها تنش بين دو دولت-شهر در جريان بود، زيرا آتنيها با متحدان اسپارت درگير شدند و اسپارتيها بيكار نشستند. اما آركيداموس دوم، پادشاه سالخورده اسپارت، راهكار متفاوتي را پيشنهاد كرد و آن چيزي جز ديپلماسي نبود. آرخيداموس به مجمع گفت: «گفتوگو ميتواند از درگيري جلوگيري كند درحالي كه اسپارت براي ايجاد متحدان جديد و تقويت جايگاه خود در داخل تلاش ميكند. من به شما دستور ميدهم كه فورا دست به اسلحه نبريد، بلكه آتنيهارا با لحني نه چندان حاكي از جنگ و تسليم، به سوي خود فرا بخوانيد و در اين فاصله، فرصت را براي افزايش توانايي رزمي غنيمت شمريد. از اين رو دو مساله حائزاهميت است؛ اولا، عدم اهميت به دست آوردن متحدان يوناني يا بربري و ثانيا، توسعه منابع داخلي. اگر آنها به پيام ما پاسخ دهند، چه بهتر، اما اگر نه، پس از گذشت دو يا سه سال، موقعيت ما از نظر مادي تقويت خواهد شد. شايد تا آن زمان، آمادگي رزمي غيرقابل انكار ما، آنها را به تسليم متمايل كرده باشد، درحالي كه سرزمين آنها هنوز دست نخورده است و ممكن است مشاورههاي آنها معطوف به حفظ امتيازاتي باشد كه هنوز از بين نرفتند.» در ابتدا، سخنراني آرخيداموس مجلس را تحتتاثير قرار نداد؛ اسپارتيها به جنگ راي دادند، اما در هفتههاي بعد، شهر متوجه شد كه براي نبرد آماده نيست. اسپارت فرستادگاني را به دور و بر فرستاد تا فرآيند جنگ را كند كرده و ساير دولت-شهرها را به سمت خود بكشاند. يك سال بعد، وقتي موعد جنگ فرا رسيد، اسپارت در موقعيت بهتري قرار داشت. اسپارت دو دهه بعد پيروز شد، نه به اين دليل كه ارتش بهتري داشت، بلكه به اين دليل بود كه مجموعهاي بزرگتر و بهتر از متحدان را عليه آتن گردهم آورده بود. پيشنهادات آركيداموس در طول قرنها براي قدرتهاي بزرگ بيشمار ديگري نيز موثر بوده است. ابتدا، استفاده از ديپلماسي را براي خريد زمان و آماده شدن براي جنگ درنظر بگيريد. وقتي قبايل وحشي جديد ظاهر شدند، روميها، بيزانسيها و سلسله سونگ همگي با فرستادن فرستادگان خود درصدد براي خريد زمان جهت تجديد زرادخانهها و انبارهاي غله به يك رويه تبديل كردند. امپراتور روم، دوميتيان، با داكيها آتشبس برقرار كرد كه به روم اجازه داد تا زماني كه يك امپراتور جديد، تراژان، يك دهه بعد براي جنگ آماده شود، نقاط قوت خود را به ياد بياورد. ونيز پس از سقوط قسطنطنيه، براي تقويت ناوگان و قلعههاي خود، صلحي طولاني با عثمانيها برقرار كرد. كاردينال ريشليو، وزير اعظم فرانسه، از ديپلماسي براي نزديك به يك دهه جهت معطل كردن اسپانيا استفاده كرد تا فرانسه بتواند بسيج شود. پيشنهاد بعدي آركيداموس تشكيل اتحاد براي محدود كردن گزينههاي دشمن بهطور مشابه پايدار است. پادشاهان فرانسه با لوتريها و عثمانيها متحد شدند تا هابسبورگهاي كاتوليك خود را محدود كنند. هابسبورگها با بوربونها متحد شدند تا پروسيها را محدود كنند. بريتانياي ادواردي با رقباي استعماري خود، فرانسه و روسيه، براي اتحاد عليه امپراتوري آلمان همكاري كرد. در هر يك از اين موارد، موفقيت به معناي ايجاد توازن قدرت مطلوب در مناطق بحراني بود. اين شايد هدف اصلي ديپلماسي استراتژيك باشد - و گزارهاي كه به كشورها اجازه ميدهد قدرت را بسيار فراتر از تواناييهاي مادي خود اعمال كنند. سيستم وين كه توسط وزير امور خارجه اتريش (و بعدها صدراعظم) كلمنس فون مترنيخ طراحي شد، از موازنه قدرت براي گسترش جايگاه امپراتوري خود به عنوان يك قدرت بزرگ فراتر از طول عمر طبيعي آن استفاده كرد. صدراعظم آلمان، اتو فون بيسمارك، در اواخر قرن نوزدهم به موفقيت مشابهي دست يافت.
اين رهبران هرگز سعي نكردند براساس چيزي غير از منافع مشترك، ائتلاف تشكيل دهند. آنها باور نداشتند كه ميتوانند كشورهاي متخاصم را از طريق منطق و استدلال به كشورهاي دوست تبديل كنند. آنها هرگز به اين اصل باور نداشتند كه ديپلماسي ميتواند بر رويكردها و جهانبينيهاي متباين غالب شود؛ تنها هدف آنها محدود كردن گزينههاي رقبا بود. انحراف از اين منطق ميتواند به فاجعه منجر شود، همانطور كه در سال ۱۹۳۸، نويل چمبرلين، نخستوزير بريتانيا، با آدولف هيتلر، رهبر آلمان، ديدار كرد. چمبرلين به جاي استفاده از ديپلماسي براي تشديد محدوديتهاي داخلي و بينالمللي بر هيتلر، با دادن امتياز به هيتلر، اميد داشت كه توسعهطلبي آلمان پايان يابد. اما انجام اين كار برلين را جسورتر و راه را براي جنگ جهاني دوم هموار ساخت.
ايالاتمتحده در دهه ۱۹۹۰ اشتباه مشابهي را مرتكب شد. واشنگتن به جاي تلاش براي محدود كردن پكنِ به عنوان قدرت در حال ظهور پس از سقوط اتحاد جماهير شوروي، از ديپلماسي تجاري براي رفع موانع توسعه اقتصادي چين استفاده كرد. مقامات امريكايي در مورد الحاق چين به سازمان تجارت جهاني مذاكره كردند و بازارهاي ايالاتمتحده را به روي شركتهاي چيني گشودند. واشنگتن تصور ميكرد كه انجام اين كار، چين را به يك دموكراسي ليبرال تبديل ميكند. اما در عوض، پكن از اين گشايش براي تحكيم كنترل، ثروتمند شدن و كسب برتري اقتصادي نسبت به ساير كشورها استفاده كرد. امروزه، تسلط توليدي چين چنان عميق است كه حتي ارتش امريكا به بسياري از محصولات ساخت چين وابسته است. در نتيجه، گزينههاي واشنگتن در طول جنگ با پكن بسيار محدود خواهد شد.
توهم قدرت
رويكرد پساجنگ سرد امريكا در قبال چين به اين دليل شكل گرفت كه رهبران ايالاتمتحده معتقد بودند كه ديگر نيازي به ديپلماسي راهبردي ندارند. تا دهه 1990ديگر قدرت بزرگي براي رقابت وجود نداشت. با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي، ايالاتمتحده از جايگاه برتري برخوردار بود كه براي قدرتهاي بزرگ قبلي غيرقابل تصور بود. واشنگتن به جاي تلاش براي شكل دادن به رفتار رقبا، هدف بلندپروازانهاي را در ارتباط با جوامع ليبرال در پيش گرفت. در اين شرايط غيرمعمول، اكثر مقامات امريكايي يكي از دو رويكرد را در قبال ديپلماسي اتخاذ كردند. گروه اول معتقد بود كه جهان به سمت يك آرمانشهر جهاني در حال حركت است و ديپلماسي را وسيلهاي براي سرعت بخشيدن به اين فرآيند با ايجاد قوانين و نهادهايي بالاتر از سطح دولت ميدانست. گروه دوم بر اين باور بود كه ايالاتمتحده ميتواند از طريق ابزارهاي نظامي-فناورانه به امنيت جامع دست يابد و ديپلماسي را يك اقدام آرمانگرايانه يا بزدلانه ميدانست كه كشور را بيآبرو و تضعيف ميكند.
ريشه هر دو نگرش به دوران پيش از پايان جنگ سرد برميگردد. هنري كيسينجر، وزير امور خارجه سابق ايالاتمتحده، با وجود تمام واقعگرايي افسانهاياش، ايدهآليستي بود كه معتقد بود وظيفه ديپلماتهاي امريكايي درنهايت ايجاد يك فدراسيون جهاني است. رونالد ريگان، رييسجمهور سابق امريكا، كه به هيچوجه اهل معامله صلح به هر قيمتي نبود، پس از شروع مذاكرات هستهاي با ميخاييل گورباچف، رهبر شوروي، عكس خود را در كنار عكس چمبرلين در يك بروشور تمام صفحه (كه توسط تندروهاي جمهوريخواه تامين مالي شده بود) در روزنامه واشنگتن تايمز ديد. پس از فروپاشي ديوار برلين، اين دو نگرش دوباره مورد توجه قرار گرفتند. ليبرالها فروپاشي شوروي را شاهدي بر نزديك بودن بهشت ميدانستند و تندروها آن را شاهدي بر عدم نياز به ديپلماسي ميدانستند. پيش از اين نيز مرگ ديپلماسي اعلام شده بود، اما هرگز تا اين حد پيش نرفته بود. بعدها معلوم شد كه ليبراليسم، ژئوپليتيك را از داستان بشر حذف نكرده است. چين، ايران و روسيه به جوامع ليبرال تبديل نشدند. برعكس، همه آنها به كشورهاي متمدن و با اعتماد به نفسي تبديل شدند كه همچنان مصمم به تسلط بر مناطق خود هستند. در عصر حاضر، عصر رقابت قدرتهاي بزرگ بازگشته و جنگ سيستماتيك يك احتمال بسيار واقعي است.
نه ليبرالها و نه جنگطلبان، هيچكدام راهحلهاي مناسبي براي اين مشكل ندارند. هيچ نهاد بينالمللي در جهان نميتواند از جنگ مستقيم بين ايالاتمتحده و چين يا روسيه يا هر دو جلوگيري كند و همانطور كه در دكترين نظامي اذعان ميكنند، ارتش ايالاتمتحده براي جنگيدن همزمان عليه دو رقيب اصلي، آماده نيست. واشنگتن ميتواند و بايد در ساختار ارتش خود سرمايهگذاري مجدد كند، اما به لطف پيشرفتهاي چين و روسيه و مشكلات مالي ايالاتمتحده، تبديل ارتش امريكا به ارتشي كه قادر به مقابله همزمان با همه دشمنانش باشد، به تلاش يك نسل نياز است. براي جبران اين نقطه ضعف، واشنگتن بايد به ديپلماسي استراتژيك بازگردد. همانطور كه آركيداموس ميگويد، بايد با دشمنان خود با «لحني نه چندان حاكي از جنگ و تسليم» مخالفت كند و از فاصله زماني به دست آمده براي توسعه و ارتقاي اتحادها و منابع داخلي براي جنگ به اميد اجتناب از آن استفاده كند. واشنگتن مانند قدرتهاي بزرگ گذشته، ميتواند با كاهش تنشها با ضعيفترين رقباي اصلي خود شروع كند تا بر قويترها تمركز كند. اين همان كاري است كه كيسينجر و رييساش، ريچارد نيكسون، رييسجمهور ايالاتمتحده، هنگام گرم كردن روابط با پكن انجام دادند تا ايالاتمتحده بتواند در اوايل دهه 1970 بر فعل و انفعالهاي مسكو تمركز كند. در حال حاضر، اولويت حذف رقيب ضعيفتر، يعني روسيه است. اين امر با نابودي منابع نظامي مسكو توسط اوكراين، كاملا آشكار شده است. بنابراين، ايالاتمتحده بايد با هدف استفاده از موقعيت ضعيف روسيه به نفع خود، به دنبال تنشزدايي با مسكو باشد و اين امر به ضرر پكن خواهد بود. هدف نبايد حذف منابع درگيري با روسيه باشد، بلكه بايد ايجاد محدوديتهايي بر توانايي آن در آسيب رساندن به منافع ايالاتمتحده باشد.
اين فرآيند بايد با پايان دادن به جنگ در اوكراين به روشي كه براي ايالاتمتحده مطلوب باشد، آغاز شود. اين بدان معناست كه درنهايت، كييف ميبايست به اندازه كافي قوي باشد تا مانع پيشروي روسيه به سمت غرب شود. براي دستيابي به اين هدف، مقامات امريكايي كه در حال مذاكره براي توافق صلح هستند، بايد از شكست مذاكرات استانبول 2022 بين كييف و مسكو درس بگيرند و يك توافق سياسي را به عنوان هدف در نظر بگيرند. اين امر به روسيه اين امكان را داد كه خواستههاي سياسي خود را به عنوان پيششرط صلح مطرح كند. مدل بهتر، كره دهه ۱۹۵۰ خواهد بود، اگر چنين اتفاقي بيفتد؛ واشنگتن همچنان بايد مايل باشد كه اوكراينيها را در صورت لزوم به واگذاري قلمرو وادار كند. اما بايد حاكميت اوكراين را به عنوان پيششرط مذاكرات قرار دهد و از تحريمهاي ايالاتمتحده، كمك نظامي و داراييهاي توقيف شده روسيه براي جلب نظر مسكو استفاده كند.
ايالاتمتحده بايد يك رابطه دفاعي با اوكراين مشابه رابطهاي كه با اسراييل دارد، دنبال كند نه يك اتحاد رسمي، بلكه توافقي براي فروش، اعطاي وام و هر آنچه كييف براي دفاع از خود نياز دارد. اما نبايد به اوكراين عضويت در ناتو را اعطا كند. در عوض، ايالاتمتحده بايد كشورهاي اروپايي را براي پذيرش مسووليت اوكراين و به طور كلي امنيت قاره خود تحت فشار قرار دهد.
براي ترغيب اروپا به همراهي، سياستگذاران امريكايي ميتوانند دوباره از دولت نيكسون درس بگيرند، هماني كه دكتريني را تدوين كرد كه به موجب آن ايالاتمتحده موافقت كرد كه براي متحدان خود در منطقه ثانويه (آن زمان آسيا، اكنون اروپا) حفاظت هستهاي فراهم كند و در عين حال از كشورهاي منطقهاي انتظار داشت كه دفاع متعارف خود را تامين كنند. به عنوان يك نتيجه اقتصادي، جان كانلي، وزير خزانهداري نيكسون، متحدان را تحت فشار قرار داد تا محدوديتهاي كالاهاي امريكايي را كاهش دهند و ارزش ارزهاي خود را براي تقويت صنعت امريكا افزايش دهند. امروزه، يك ترتيب به سبك نيكسون ممكن است مستلزم يك معامله بزرگ جديد فراآتلانتيكي باشد كه در آن ايالاتمتحده بازدارندگي گسترده و سيستمهاي استراتژيك خاصي را به اروپا ارايه دهد، اما متحدان بخش عمدهاي از قابليتهاي جنگي خط مقدم را فراهم كنند. به نظر ميرسد دولت ترامپ در اين مسير حركت ميكند.
رسالت ديپلماسي
واشنگتن بايد از قدرت حاصل از بازسازي خود در داخل و ايجاد اتحادهاي بهتر در خارج از كشور براي جهتدهي به مذاكره و ايجاد توازن قدرت مطلوبتر با پكن استفاده كند. به عنوان مثال، دولت ترامپ ممكن است از موقعيت ارتقا يافته خود براي اصرار بر كاهش كسري تجاري با چين و گسترش دسترسي موسسات مالي امريكايي فعال در آنجا استفاده كند. اين امر ميتواند سرمايهگذاري چين در صنايع هدفمند در ايالاتمتحده را افزايش دهد. واشنگتن حتي ميتواند براي تغيير ارزش پول تلاش كند و گامي بردارد كه به نفع هر دو كشور باشد. چين در حال حاضر خواهان يك رميني قويتر است تا بتواند از آن براي كمك به تسويه معاملات منطقهاي استفاده كند و يك دلار ضعيفتر ميتواند از تلاشهاي دولت ايالاتمتحده براي صنعتيسازي مجدد حمايت كند.
براي واشنگتن هيچ تضادي بين تعامل با چين و تلاش براي ايجاد تعادل مجدد در روابط با متحدان خود در اقيانوس هند و اقيانوس آرام وجود ندارد. قدرتهاي بزرگ در طول تاريخ اغلب دريافتهاند كه رقبا ميتوانند به عنوان يك محرك سازنده براي دوستان عمل كنند. به عنوان مثال، بيسمارك از طريق مذاكره با روسيه براي ترغيب اتريش، متحد پيمان آلمان، به تقويت ارتش خود استفاده كرد - كه به نوبه خود، روسيه را به سمت پذيرش خواستههاي بيسمارك سوق داد. نكته كليدي اين است كه متحدان بدانند محدوديتي براي ميزان تعامل آنها با دشمنان وجود دارد. ديپلماسي با دشمنان با هدف كسب مزاياي موقت محقق ميشود كه طرف مقابل را محدود ميكند؛ ديپلماسي با كشورهاي متحد در مورد درگيريهاي بلندمدت است كه به قدرت مركزي آزادي بيشتري ميدهد. تنظيم اين دو به گونهاي كه به متحدان انگيزه دهد اما آنها را بيگانه نكند و اين هنر ديپلماسي است.
تاكنون، اقدامات دولت ترامپ با چين نويدبخش بوده است. كاخ سفيد احتمال برگزاري نشست با شي را مطرح ميكند، اما در مورد زمانبندي آن محتاط است. در اين ميان، از طريق تعرفهها و اولويت دادن به هند و اقيانوس آرام در برنامههاي جديد هزينههاي دفاعي، توجه خود را به اهرم فشار عليه چين معطوف كرده است. اگر تنشزدايي با روسيه، تلاشهاي ايالاتمتحده براي ايجاد توازن مجدد در سبد داراييهاي خود با متحدان و استفاده از ديپلماسي در خاورميانه نتيجه دهد، واشنگتن از موقعيت قويتري در مقابل پكن برخوردار خواهد شد. البته همه اين سياستها براي به ثمر رسيدن به زمان نياز دارند. اما اگر دولت ترامپ بتواند اين رشتهها را بهطور موثر تركيب كند، ايالاتمتحده بهترين شانس را براي بازسازي روابط خود با چين از دهه 1990، زماني كه به طرز سرنوشتسازي در برابر دشمن خود گشوده شد، خواهد داشت.
در رابطه با چين، شكاف بين لفاظيهاي دولت بايدن و تواناييهاي آن براي مهار پكن، وضعيتي متناقض ايجاد كرد كه در آن ايالاتمتحده خود را هم تحريكآميز و هم ضعيف جلوه داد. كاخ سفيد از اين جهت تحريكآميز بود كه در مورد نقاط اختلاف مانند آينده تايوان، بازي بزرگي را به راه انداخت، اما از اين جهت ضعيف بود كه حضور نظامي منطقهاي ايالاتمتحده را كاهش داد. در مارس 2021 زماني كه يانگ جيچي، مقام ارشد سياست خارجي چين در نشستي در انكوريج، آنتوني بلينكن، وزير امور خارجه ايالاتمتحده را به باد انتقاد گرفت، ضعف واشنگتن آشكار شد. آنچه پس از آن و در خلال اين چهار سال رخ داد چيزي بود كه برخي آن را «ديپلماسي زامبي» ناميدند كه در آن چين دو گزينه را به دولت بايدن ارايه داد كه براي پكن، هر دو برد بودند. در يكي از آنها، واشنگتن ميتوانست از حمايت خود از تايوان دست بكشد، حضور نظامي ايالاتمتحده در منطقه را كاهش دهد و در ازاي يك رابطه كاري، بازارها و سرمايهگذاريهاي ايالاتمتحده را به روي چين باز كند. ديگري، رويارويي نظامي بود. واشنگتن، به نوبه خود، حفظ رابطه را به عنوان يك هدف در خود تلقي ميكرد. همچنين سعي كرد تغييرات اقليمي را از مسائل ژئوپليتيك جدا كند، كاري كه چينيها از انجام آن خودداري كردند. در نتيجه، ايالاتمتحده خود با محدوديتهاي انتشار گازهاي گلخانهاي كه به صنايع امريكايي آسيب ميزد، دست و پنجه نرم كرد، زيرا چين به ساخت نيروگاههاي زغالسنگ ادامه داد. اين گامهاي اشتباه به اين معني بود كه دولت بايدن هرگز نتوانست موضع قدرتمندي براي ديپلماسي دوجانبه موثر ايجاد كند.
در آينده، رويكرد ايالاتمتحده بايد برعكس باشد، يعني به حداقل رساندن لفاظيها و به حداكثر رساندن اقداماتي كه اهرم فشار واشنگتن را در ديپلماسي مستقيم افزايش ميدهد. در داخل، اين به معناي افزايش توليد انرژي، كاهش كسري بودجه و مقرراتزدايي براي تقويت اقتصاد است. در آسيا، به معناي فشار براي اقدام متقابل بيشتر بر متحدان در تعرفهها و تقسيم بار دفاعي و همچنين تقويت بازدارندگي نظامي ايالاتمتحده در هند و اقيانوسيه است. هدف از فشار آوردن به متحدان بايد با هدف تنظيم مجدد اين اتحادها باشد تا براي واشنگتن سودمندتر باشند و با گذشت زمان، آنها را عميقتر به سيستمهاي مالي و نظامي-صنعتي ايالاتمتحده بكشاند.
هدف از تقويت حضور واشنگتن بايد اطمينان دادن به شركا باشد تا بدانند فشار ايالاتمتحده براي ايجاد اتحادهاي قويتر طراحي شده است نه هموار كردن راه براي رها كردن آنها و همچنين اطمينان حاصل كردن از اينكه مقاومت در برابر چين براي كشورهايي كه از پكن ميترسند، امري ممكن و عملي است.
دولت ترامپ همزمان با تقويت اتحادهاي خود، بايد توجه ويژهاي به هند داشته باشد. دولت بايدن نتوانست دهلينو را به درستي عليه پكن فعال كند، زيرا بيش از حد مشغول جنگ با دولت هند بر سر چيزهاي نامربوط بود. به عنوان مثال، كاخ سفيد، هند را به دليل خريد سلاحهاي روسي تهديد به تحريم كرد و شركتهاي هندي را به دليل خريد نفت روسيه تحت فشار قرار داد. همچنين از دهلينو به دلايل حقوق بشري انتقاد كرد و بر دولت طرفدار هند در بنگلادش فشار آورد و سقوط آن اكنون ممكن است راه را براي نفوذ چين در جنوب شرقي آسيا هموار كند. دولت ترامپ در عوض بايد هند را به ايالاتمتحده نزديكتر كند. بايد با دهلينو به عنوان متحدي در سطح ژاپن يا شركاي ناتو در زمينه انتقال فناوري رفتار كرده و بايد تلاش كند تا برنامههايي را براي ايجاد يك كريدور اقتصادي از هند به خاورميانه و اروپا به عنوان مقابله با طرح كمربند و جاده چين طراحي نمايد. ترامپ بايد رويه دولت بايدن در انتقاد از هند به دليل عقبگرد دموكراتيك احتمالي را كنار بگذارد و در تلاش براي محافظت از قلمرو خود در برابر چين و پاكستان، تعهدي براي حمايت سياسي و همكاري دفاعي با دهلينو ارايه دهد.
بازگشت به اصول نخستين
ايالاتمتحده در تلاش براي احياي ديپلماسي راهبردي به عنوان ابزاري در سياست خارجي خود است؛ اما با چالشهاي بسياري روبهرو خواهد شد. با اين وجود شرايط امريكا در مقايسه با قدرتهاي بزرگ پيشين، مساعد است. ايالاتمتحده توانايي منحصر به فردي دارد كه ريشه در نظام سياسي باز، جامعه شايستهسالار و اقتصاد پوياي آن دارد و اين به واشنگتن اين امكان را ميدهد تا اشتباهات ناخواسته خود را جبران كند و جايگاه خود را به عنوان يك قدرت جهاني احيا نمايد. ديپلماسي ميتواند با تبديل اين مزايا به دستاوردهاي استراتژيك در مناطق كليدي كه موقعيت ايالاتمتحده را براي رقابت بلندمدت بهبود ميبخشد، به اين مساعي كمك كند. با اين حال، براي اينكه ديپلماسي راهبردي موثر واقع شود، ايالاتمتحده بايد به اصول اوليه بازگردد همانطور كه ماركو روبيو، وزير امور خارجه ايالاتمتحده، در تلاش است تا انجام دهد؛ اما ديپلماتها و سفراي امريكا كه ماموريت برونمرزي دارند بايد فن مذاكره را به عنوان يك اصل شايسته آموزش ببينند؛ اما آنها در حال حاضر آموزش نديدند. همه آنها بايد در امور نظامي و اقتصادي آموزش ببينند كه اين هم اتفاق نميافتد. بودجه و اولويتهاي ديپلماتيك ايالاتمتحده بايد كاملا با استراتژي امنيت ملي همسو شود. ديپلماتهاي امريكايي بايد از ترويج آرمانهاي مترقي كه مخالفان را جسور و دوستان را تضعيف ميكند و آرمانهايي كه اكثر امريكاييها از آنها حمايت نميكنند، خودداري نمايند. اين تاكيد مجدد، كساني را كه فكر ميكنند نقش اصلي ديپلماسي ترويج ارزشها يا ايجاد قوانين و ساختارهايي بالاتر از سطح دولت است، نااميد خواهد كرد. اين مغالطه اكنون به لطف نسلهايي از رهبران كه معتقد بودند ديپلماسي يك آرمانشهر ليبرال ايجاد ميكند، عميقا در طرز فكر ايالاتمتحده ريشه دوانده است، اما بشريت به سمت يك آرمانشهر در حال حركت نيست. جنگ و رقابت واقعيتهاي دايمي هستند. وظيفه ديپلماسي فراتر رفتن از ژئوپليتيك نيست، بلكه كمك به پيشبرد و تحقق آن است. ديپلماسي نه به معناي تسليم شدن است و نه دريچهاي به سوي ثبات و استقرار، بلكه ابزاري استراتژيك است كه كشورها براي بقا در ميان رقابت از آن استفاده ميكنند. وقتي با مهارت به كار گرفته شود، ميتواند مزايايي داشته باشد كه بسيار بيشتر از هزينههاي آن است و در اين دوران خطرناك، ارزش باز تعريف را دارد.
كارشناس مسائل بينالملل و بنيانگذار موسسه مطالعاتي ماراتن
ترجمه: محمدرضا بابايي