كه ياران فراموش كردند عشق
مهرداد احمديشيخاني
خيلي خيلي سال پيش، گمان ميكنم اواخر دهه چهل يا شايد هم يكي، دو سال ابتدايي دهه پنجاه بود كه سريالي از «تلويزيون ملي ايران» پخش ميشد به نام «اختاپوس» كه ميتوانم بسياري از استعارههايي كه در آن طرح ميشد را براي نوشتن يادداشت استفاده كنم كه قبلا هم چنين كردهام؛ نكاتي شيرين و ظريف كه تلخي واقعيت را بازتاب ميداد. در يكي از قسمتهاي آن سريال، يكي از شخصيتهاي داستان كه مردي پا به سن گذاشته بود و او را استاد صادقي ميناميدند، عاشق شده و عشقش از جنون هم گذشته بود. ماجراي سريال هم به محفلي نسبتا روشنفكرانه مربوط ميشد كه جمعي گرد هم آمده و در مورد مسائل مختلف گفتوگو ميكردند. استاد صادقي كه در دام عشق افتاده بود، عنان اختيار از كف داده و در آن جمع فقط از معشوق ميگفت و حاضرين مانده بودند كه با او چه كنند تا بالاخره يكي پيشنهاد داد كه او را در زيرزمين خانه حبس كنند و گشنگي بدهند تا عشق و عاشقي از سرش بيفتد. چنين كردند و نتيجه هم داد، آنطور كه وقتي بعد از چند روز در محبس را باز كردند و تمثال معشوق را نشانش دادند، استاد صادقي بينوا، تصوير معشوق را نان سنگك ميديد. يك طورهايي اين ماجرا شبيه همان داستاني است كه سعدي عليهالرحمه در بوستان نقل ميكند كه «چنان قحط سالي شد اندر دمشق/ كه ياران فراموش كردند عشق/ چنان آسمان بر زمين شد بخيل/ كه لبتر نكردند، زرع و نخيل» و گويي آن قسمت سريال، ترجمان امروزي همان ماجرا بود كه سعدي در اين شعر آورده، شعري كه چنان در فرهنگ فارسي مورد توجه قرار گرفته كه بخشهايي از آن در ميان ايرانيان ضربالمثل شده، مثلا آنجا كه در مصرعي از آن ميگويد: «چو داني و پرسي، سوالت خطاست» يا جايي ديگر از شعر كه به اشاره ميآورد: «نگه كردنِ عالِمْ اندر سفيه» و البته مواردي ديگر همچون «از او مانده بر استخوان، پوستي» يا مصرعي ديگر كه «ملخْ بوستان خورده، مردُمْ ملخ».
اگر از آن قسمت سريال اختاپوس بيش از نيم قرن گذشته كه ديگر كمتر كسي آن را به ياد دارد يا اين سروده سعدي، ماجرايي قديم در بلادي ديگر را نقل ميكند كه هر چند امروز آن را از دمشقيات سعدي ميدانيم و مربوط به كشوري ديگر، ولي از آنجا كه روزگاري، دمشق آنچنان در معرفت سعدي نقش داشت كه برايش كم از شيراز نبود، گويي حكايت امروز ما را با گذشت قرنها باز گفته، حكايتي كه حاليه براي ما، نه غريبه كه آشناست. حكايت عشقي فراموش شده، در اين ايامي كه روزگاري موسم كتاب بود و نمايشگاه كتاب.
يادتان هست؟ گمان نميكنم آنقدر زمان گذشته باشد كه فراموش كرده باشيم آن ايامي كه از هفتهها و ماهها قبل منتظر نمايشگاه كتاب بوديم. كتاب عاشقاني داشت و نمايشگاه كتاب جايي بود براي ملاقات دوستاني كه از راههاي دور و نزديك ميآمدند و كتاب آنقدر برايمان آشنا بود كه از كودكي با «عباس يمينيشريف» همآوا شده بوديم كه «من يار مهربانم» و كتاب كه چه عاشقاني داشت و همه جا در بين عاشقانش پر بود از ياد او. اما امروز چه؟ يادم نميرود كه آن روزها، چقدر مطبوعات پر بود از مطالب متنوع در مورد نمايشگاه كتاب و نقدها و نظرهاي مختلف كه در نمايشگاه كتاب چه گذشت و چه ميگذرد. اما حالا؟ حالا كه در روزنامهها جستوجو ميكنم، چندان خبري نميبينم از نقدي يا بحثي يا اشارهاي، مگر طعنهاي در فضاي مجازي كه مثلا صف امضاي كتاب فلان و فلان، از صف انتخابات مرحله دوم مجلس دوره دوازدهم طولانيتر بود و اين اشاره هم به حيث معنا و منظور، اشاره به سياست دارد و نه جهان كتاب، گويي چنان «قحط سالي» شده كه حتي عاشقانِ نامآور كتاب هم ديگر ناي عشقورزي از كف دادهاند و يار مهربان را فراموش كردهاند. شايد به همين يك دليل روشن كه سعدي در پايان اين شعر گفته: «يكي را به زندانْ درش دوستان/ كجا ماندش، عيشِ در بوستان»؟
اما تنها اين فراموشي و به قول شيخ اجل «نقض عيش» نيست، داستان ديگري هم هست، داستان ادعاهايي كه نه روزن كه شكافهاي عميقي بر آن هست كه در حوضي كوچك هم غرق ميشوند. ادعاي برگزاركنندگان نمايشگاه كه ميگويند قصدشان حمايت از نشر و كتاب است كه اما برگزاري آن بيشتر به راهانداختن يك نمايش براي آن ادعاها شبيه است.
نميدانم هزينه برگزاري اين نمايشگاه از جيب بيتالمال چقدر بوده، ولي با يك حساب سر انگشتي هم ميتوان به رقمي صد يا چندصد ميليارد توماني رسيد، رقم هزينه نمايشي كه تماشاگري نداشته. نه اينكه مطلقا تماشاگري نداشته، ولي به بازتابش در مطبوعات بنگريم، واقعا آن همه هزينه نمايش به اين بازتاب ميارزيده؟ دوستي از ظريفان روزگار و البته نه آن ظريف كه از اهالي نشر ميگفت: اگر واقعا قصد حمايت از نشر و كتاب و كتابخواني بود، ميشد اين هزينه هنگفت را صرف خريد كتاب از ناشران و توزيع آن در كتابخانههاي سراسر كشور و به خصوص كتابخانههاي دانشگاهي و موسسات عالي كرد كه هم به رونق نشر ميانجاميد و هم كتابخانههاي كشور را غنيتر ميكرد و هم كتابخوانها را با كتابخانهها آشتي ميداد. اما منصف باشيم، قطعا چنين ايدهاي به ذهن برگزاركنندگان هم رسيده، ولي در آن صورت بايد قيد نمايش و شو و پروپاگاندا را ميزدند كه آن وقت چيزي براي جلب توجه در كفِ كسي باقي نميماند.